علیخانی بود. میخندید. گفت امروز میخواهیم درخت گلابی مهرجویی را ببینیم. فیلم را دیدیم. گفت: به نظر شما بهتر نبود قهرمان داستان به جای سیاست، دنبال آن دختری که دوستش داشت میرفت؟ آن وقت، در تمام زندگی، حسرت نرسیدن به او را نمیخورد. بچهها موافق بودند. مخالفت کردم. گفتم اگر این طور میشد، آخر فیلم میگفت بهتر بود دنبال سیاست میرفتم. چیز ندیده و کار نکرده را ارزشگذاری نمیشود کرد اما ما آدمها اغلب این کار را میکنیم.
گفت شما سیاست را بالاتر از عشق میدانید. تجربه و سن و سال آدمها، کمکم سبب میشود همهی آرمانهایی که در آنها لذتی نیافتهاند را پوچ بنامند. این داستان زندگی است. گفتم من هم همین داستان را میگویم. این که آدم از هر طرف که میرود، جز وحشتش نمیافزاید. فرق نمیکند عشق باشد یا سیاست. کم و بیش، حسرت است که میماند. خندید. گفت: برای همه همین طور است؟ گفتم یک مقدار هم شانسی است. خیلی چیزها به رویدادها و احتمالها بستگی دارد که ما به آنها شانس میگوییم. آخرش میگوییم اگر اینجور بود، آنطور میشد. باز هم خندید. گفت خوب انتقاد میکنی اما آخرش میزنی جاده خاکی. شانس یعنی دل دادن به تقدیر، یعنی چیزی که دست ما نیست و این سم اندیشه است. تدبیر بر تقدیر چیره است. به قول مولانا، بر اگر نتوان نشست.
گفتم: بر اگر ننشستهایم. بیشترین کوشش و برنامهریزی را میکنیم و باید چنین کنیم اما آخرش هم نمیشود مطمئن بود. اطمینانی وجود ندارد. زندگی چیز تلخی است چون آنچه از ما بر میآید خیلی کم است. جریان زندگی تا حد زیادی دست ما نیست، به ویژه، در کشوری که روی کمتر برنامهای میشود حساب کرد. نمیگویم بنشینیم بگوییم شانس است؛ میگویم شانس، یعنی مجموعهی احتمالات همسو با تصمیم ما نسبت به کل احتمالات را، در آنچه گذشته است میشود دید و بر اساس آن داوری کرد. نمیشود پیشبینی کرد که در آینده اینچنین ادامه مییابد یا نه، اما میشود گفت تا امروز چه مقدار شانس داشتهایم. یعنی قضاوت در مورد گذشته میشود کرد اما آینده، نه. ممکن است ما عادت داشته باشیم رویدادهای موافق با تصمیم خود را عادی ببینیم و رویدادهای دیگر را، غیرعادی. منظور من این نیست. این است که برای مثال، قضاوت یک نفر بیرون از ماجرا را در نظر بگیریم.
ممکن است یک آدم بیبرنامه، یک رانندهی خوابالود، در جاده بزند کسی را بکشد که از قضا خیلی هم اهل برنامهریزی است. حالا اسم این را غیر از شانس چه بگذاریم؟ حادثه خبر نمیکند. یک نفر بعد از سالها برنامهریزی میخواهد به زندگی آرام برسد، ناگهان دزد به او میزند، سکته میکند، بیمار میشود، خلاصه اتفاقی میافتد که همهی رشتههایش پنبه میشود. اسم این چیست غیر از بدشانسی؟ میخندید. علیخانی بود. عادت داشتیم به خندههایش. گفت: مهندس جان! منطق شانس را برای خودت نگه دار! البته از من میشنوی، برای خودت هم نگه ندار. عوضش کن. با این نگاه، اراده و انگیزه برای زندگی از بین میرود.
از او یاد گرفتهبودیم با خنده هم میشود اعلام مخالفت کرد. میشود گفت نظر شما نادرست است و به جای داد و فریاد، دلیل آورد. میشود پذیرش و انتقاد در مورد نظر کسی، ربطی به دوستی و دشمنی با او نداشته باشد. اینها را در کلاسهای علیخانی، در عمل، میآموختیم. چیزهایی که گفتنشان آسان است اما عمل به آنها تمرین میخواهد. تمرینی که در جو دوستانهی کلاس او ممکن میشد. برای ما دانشجویان فنی که در کلاسهایمان همه چیز قطعی بود و اغلب استادها مثل فرماندهان پادگان رفتار میکردند، علیخانی فرصتی برای نفس کشیدن بود، جایی برای یادآوری دانشگاهی بودن. فکر کردن به این که میتوانیم دربارهی مسایل زندگی هم فکر کنیم. نه از روی فرمولهایی که باید اثبات شوند بلکه از روی رفتارها و باورهایی که میتوان آنها را فهمید و سپس پذیرفت یا نپذیرفت. در کلاسهای او احساس میکردی خودت هستی، نه آن گونه که گفته بودند باید باشی، آن گونه که خودت میخواستی باشی.
کلاسهای دیگر، گویی آخرین فرصت انبار کردن معلومات بودند. مثل آذوقه اندوختن سربازهایی که میخواهند برای یک مأموریت چندماهه بروند. چیزی برای فکر کردن وجود نداشت. اما علیخانی تنها صدایی بود که از ارزش انتقاد میگفت. میپرسید فلان کتاب را چه کسی خوانده است؟ آن فیلم را دیدهاید؟ این ترانه را شنیدهاید؟ تحقیقی دربارهی موضوع مورد بحث ما خواندهاید؟ اگر میگفتید آری، بیدرنگ میپرسید چگونه آن را نقد میکنید؟ چه چیزهایی را به خوبی گفته بود و چه چیزهایی را درست بیان نکرده بود؟ کلاسهای گروه معارف را از آن نامهای تکراری تهی کرده بود و به کلاس خودشناسی، زندگیشناسی و مانند اینها تبدیل کرده بود. نامهایی که بعدها، وزارت علوم، برخی را جایگزین نامهای معارف اسلامی و بینش دینی کرد. البته تغییر نام کجا و واقعیتی که ما در آن کلاسها تجربه کردیم، کجا.
آزمونهای او با دو سری سؤال برگزار میشد. یک سری برای کسانی بود که حوصلهی گفتوگو و تحقیق نداشتند و میخواستند فقط آخر ترم بیایند و امتحان بدهند. این سؤالها از کتابهایی طرح میشد که به طور رسمی و اجباری معرفی شده بودند. سری دیگر سؤالها، از بحثهای کلاس طرح میشد. آنجا لازم نبود طوطیوار حرفهای استاد را تکرار کنی. نظر خودت را باید مینوشتی و سنجش عیار نظر تو، نقدی بود که به نظرها، و از جمله: نظر علیخانی، مینوشتی. کلاسهای دیگری هم بود با دانشجویانی که میخواستند گفت و گوها را ادامه دهند یا موضوعی برای مشورت داشتند. کلاسهایی آزاد و رایگان که گاهی در حال قدم زدن تا محل کلاس بعد استاد، ادامه مییافت. در کلاسهای فوق برنامه و مشورتهای فردی با دانشجویان، از هر دری سخن گفته میشد. رشتههای پیوند این بحثها، دو چیز بود: حرفها بهروز باشند و کاربردی باشند. شرطی هم داشت؛ این که فضای بحث، توهینآمیز نباشد، شعاری هم نباشد. هر کس هر چه میگوید تاب نقد آن را داشته باشد. گاهی داستان تنشهای دانشجویان با خانواده و به ویژه پدر و مادر، از محورهای گفت وگوها بود. افراد احساس میکردند چیزهایی یاد میگیرند برای حل پیچیدگیهای زندگی خود، که اگر آن کلاسها نمیبود شاید گرهگشایی نمیشد و مشکلات بیشتری در زندگی آنان میآفرید.
نگاه واقعبینانه به مشکلات و آزمودن راهحلها به جای گزارش فاجعهبار و حسرتخوردن، آموزهی عملی ما بود و این احساس که به گونهای متفاوت با مشکلات برخورد میکنیم، به ما حس خوبی از دانشگاهی بودن میداد تا حیثیت این واژهی دانشجو را که با یادآوری غذای حالبههمزن و خوابگاه شلوغ و نامرتب و بقیهی چیزهای نکبتبار، چندشآور شده بود، در ذهن خود احیا کنیم. به این ترتیب، علیخانی، چه با او موافق بودیم و چه مخالف، شرافت دورهی دانشجویی ما، اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، بود.
در یکی از کلاسها بود که گفت: حرف زدن از نقد دیگر بس است. شما باید نقد کردن را تمرین کنید. به این و آن ایراد گرفتن اسمش نقد نیست. ما کلمات را از معنا تهی کردهایم. مینویسیم تحقیقی در مورد فلان موضوع اما وقتی پژوهشگری آن را میخواند، میبیند نوشتهی درهمی است که در آن حتی گردآوری خوبی هم انجام نشده است چه برسد به تحقیق که برای خود، مسأله، چهارچوب، روش، تحلیل و نتیجهای دارد. برای تمرینِ رفتار منتقدانه، بهتر است اول از همه، خود من را نقد کنید. چه کسی حاضر است مرا نقد کند؟ من حاضر بودم. خندید. گفت اگر انتظار دارید به شما اجازهی اظهارنظر بدهند و شما را هم به حساب آورند، باید منتقدانه ببینید. منتقدانه رفتار کنید. الان من میگویم مرا نقد کنید، یک نفر دست بلند میکند. انتظار دارید کسی که نمیخواهد نقد شود چه رفتاری با شما داشته باشد؟ این یک نفر را له میکند. از این کوتوله ماندن بترسید. البته اگر کسی چیزی برای گفتن داشته باشد، میگوید. پریرو، تاب مستوری ندارد. مشکل این است که توانایی نقد کردن ندارید چون معلوماتی ندارید. چرا؟ چون نمیخوانید.
هر چه از او میدانستم دستهبندی کردم، نمودار پنداشتههایی که به نظرم در ذهنش بود را کشیدم. ارتباط مفاهیم، طرز بیان و رفتارش را نوشتم. جملههایی که تکرارشان میکرد، واژههایی که بدش میآمد و خیلی چیزهای دیگر را. پرسش من این بود که چرا تأکید او بر انتقاد، دانشجویان را به نقد وا نمیدارد. حدسم این بود که او هم در همهی این سالها عوض نشده است و فرضیههایی برای توجیه این حدس، داشتم، چه در کاستیهای نظری و مفهومی و نگاه او و چه در رفتار و برخوردهایش.
موعد فرا رسید. احساس میکردم موسایی هستم و عصای خود را میاندازم که اژدها شود و ریسمانهای سحر او را ببلعد. به خندههایش گیر دادم که جملهها را با تمسخر قطع میکند. به تروریزم گفتاری متهمش کردم. نگاه روانشناختی و فردمحورش را در مقابل واقعیتهای قدرتمند اجتماعی، خواب و خیال نامیدم. خلاصه این که به خیال خودم پتهاش را روی آب ریختم و هر چه از ذهنم و دهنم در میآمد در زرورق پیچیدم و نثارش کردم. یکی آن آخر کلاس نشسته بود و سرش پایین بود. علیخانی بود. میخندید. گفت تمام شد؟ سعی کردی از روی شناخت حرف بزنی. این درست بود. اما عصبی بودی. این اشتباه بود. گفتم نبودم. گفت یک چیز دیگر هم هست که نمیگویم. به اصرار، گفتم بفرمایید. گفت تمام مدت به دخترهای کلاس نگاه میکردی. تمام مدت، سرش پایین بود. فکر کردم شاید پرت و پلایی گفته که ببینید چه قدر عصبانی میشوم. به زور خندیدم. گفتم اگر اینطور هم باشد، ربطی به بحث ندارد. دارید از نقد فرار میکنید.
او از راه حلهای فردی میگفت، من به سلطهی هنجارهای اجتماعی میاندیشیدم. او از ارزش زیرکی مقابل فریب میگفت، من به ارزش اعتماد فکر میکردم و این که مشکل ما این است که اعتماد نداریم و دنبال زرنگبازی هستیم. دایم موضوع عوض میکرد و به نظر من میرسید که نمیگذارد هیچ موضوعی، عمیق بررسی شود. از ارزش عدد و رقم و دوری از سخنان نادقیق میگفت، من تصور میکردم آیا کسی که میخواهد دیگران را فریب بدهد برایش فرقی میکند حرفها دقیق باشند یا نه؟ راه فریب در دقت را به جای فریب در ابهام پیش میگیرد. از جاری شدن فرهنگ در زبان میگفت و مثلا فکر میکرد نباید بگوییم خسته نباشید چون همین جمله باعث خستگی میشود و من چون همیشه به معنای کلی جمله بهجای واژهها دقت کردهام، در دل، به سادهانگاری او میخندیدم. به طور معمول، مخالف هم بودیم، جدل داشتیم.
بعد از دوران دانشجویی هم، چندین بار دعوتش کردم. با هم شامی میخوردیم. میگفت دوست ندارم مزاحم شوم. به اصرار میآمد. همان بود. هنوز در مسألهی شانس و تأثیر واژهها در رفتار و تعیینکنندگی فرد یا جامعه و خیلی چیزهای دیگر، تقریبا همه چیز، با هم اختلاف نظر داشتیم. میگفت تنها دانشجویی بودی که مرا نقد کرد. نقد واقعی. میگفتم عجیب نیست. شما هر چه میگفتید، بچهها کیف میکردند و من حرص میخوردم. باید هم نقد میکردم. فکر میکنید چه واکنشی داشت؟ علیخانی بود. میخندید. باید هم میخندید. من هم میخندیدم. فهمیده بودم اختلاف هم میتواند چیز خندهداری باشد. دستکم، ارزش حرص خوردن را ندارد. خندههای موافقت و مخالفتش را میشناختیم. ما، من و خیلی از دوستان، نمرههای خیلی بالایی از درسهایش داشتیم. خواسته یا ناخواسته، بیشتر از بقیهی درسها برای درس او مطالعه میکردیم، با این که درس عمومی بود. این هم در ارادت ما به او بیتأثیر نبود. وقتی استادها در جواب سؤالها به عددها توجه میکردند، او میزان علاقه و زحمت دانشجو را میدید.
یک وقت، دوستانی که بیشتر با او در ارتباط بودند خبر آوردند که علیخانی بیمار است. امیدی به زنده ماندنش نیست. شیمی درمانی میکند و دوست ندارد کسی را ببیند اما بد نیست او را ببینی. صدایش در گوشم میپیچید. به او فکر میکردم. به حساسیت او و نفرتی که از دروغگویی داشت. به خیلی چیزها. به این که میگفت پول در بیاورید و بروید هر جا که دلتان خواست. تحصیلات تکمیلی را برای چه میخواهید؟ در این سیستم دانشگاهی، فسیل میشوید. به دیدنش نرفتم. به اندازهی کافی آدم بدبینی هستم و نمیتوانستم کمکی به او بکنم. درگیر جابهجایی منزل و خیلی کارهای دیگر هم بودم. احوالش را میپرسیدم اما نمیتوانستم ببینمش. نمیدانستم وقتی ببینمش چه بگویم. در همین گیر و دار بودم که خبر آوردند تمام کرد. گفتند دوران بیماری خیلی سختی داشت و از سرطان نابهنگام در شوک و ناباوری بود.
به این نوع غافلگیری، در واژگان من، بدشانسی میگویند. چیزی
که او باور نداشت و نمیدانم چه نامی بر آن میگذاشت. دربارهی استاد، حرف زیاد
است. خلاصه این که استاد بود. بودنش، به خودی خود، امید بود. علیخانی بود. میخندید.
اما دنیا به رویش نخندید. زندگی، چیز بیرحمی است.
...
توضیح:
استاد محمدرضا علیخانی، از بهترین استادانی که تا به حال داشته ام، چند سال پیش، به ترتیبی که نوشتم، از دنیا رفت. آن روزها، روزبه کریمی، از دوستان گرانقدر دوره ی دانشجویی من که اینک سردبیر مجله ی روشن است، خواست ویژه نامه ای به یاد وی منتشر کند و با برخی دانشجویان ایشان تماس گرفت. این نوشته را همان روزها نوشتم و الان دوباره دیدم و مناسب دانستم که در اینجا منتشر کنم. شوربختانه، دیگر دوستانی که به استاد علیخانی نزدیک بودند، سرانجام چیزی ننوشتند و آن ویژه نامه هیچگاه منتشر نشد. گویی با تمام تلاشی که او داشت تا شاگردانش نویسنده باشند و نه تنها گوینده، کتبی کنند اندیشه های شان را و شفاهی نگه ندارند، موفق نشده بود. همیشه آنچه نمی خواست می شد و پس از مرگش هم گویی این روند ادامه دارد. با این حال، شاید روح جاری در زمانش هنوز همین نزدیکی ها ایستاده است و می خندد. با ما می خندد و نه به ما. این است هنری که استاد برای ما به یادگار گذاشت. دانشگاه هیچگاه وی را به مراحل استادی راه نداد و مدرس می نامید؛ اما استاد، در ذهن دانشجو شکل می گیرد نه در ورق پاره های دیوان سالاری دانشگاهی.
سلام.ممنون از مطالب خوبتون.استفاده کردیم.موفق باشید.