پیوسته، صادق (1397). نشد کس به یقین محرم راز. گلشن مهر، شماره 1759، دوم آبانماه، صفحهی 3.
دلنشان شد سخنم تا تو
قبولش کردی / آری آری
سخن عشق نشانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرمِ راز / هر کسی
بر حَسَبِ فکر، گمانی دارد
با خراباتنشینان ز کرامات ملاف / هر سخن
وقتی و هر نکته مکانی دارد
مدعی گو لُغُز و نکته به حافظ مفروش / کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
در «ره عشق»، «به یقین، محرم راز» نمیتوان شد. نه بهیقین که به بییقینی میشود محرم راز شد. رازی که «سخن عشق» است و «نشانی» دارد. راز حافظ، سخن عشق است نه در یقین که در میانهی بیم و امید، همان که در شعرش نیز جاری است و گروههای مختلف را شیفته میسازد و در مورد آن، «هر کسی بر حَسَبِ فکر، گمانی دارد». اما راز به همین جا ختم نمیشود، حافظ که قرآن ز بر میخواند در چارده روایت، سخن عشق چنان از دل این و آن گفته که دوام او بر جریدهی عالم ثبت شدهاست. هیچ شاعری در ایران که کشور شعر است، به اندازهی او زنده و همه جا حاضر نیست.
حافظ قرآن، دیوان خود را (به روایتی) با شعری از یزیدبنمعاویه آغاز میکند که «الا یا ایهاالساقی ادر کأسا و ناولها» و پا پیشتر هم میگذارد و از زبان ابلیس سخن میآورد که «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد بدین دیر خرابآبادم». او وقتی میخواهد مفتی ریاکار را رسوا کند، از زبان حالش میگوید که «فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد / که مِی حرام ولی به زِ مال اوقاف است» یعنی نهتنها مِی خورده است بلکه در مستی و راستی، اعتراف میکند که می به اندازهی مال وقفی که آن را نیز خورده است، حرام نیست. حافظ از درون شخصیتها و از تیپهای اجتماعی سخن میگوید. این همه را نه مانند سعدی به شکل پند و حکمت و نه مانند مولانا و عطار در قالب تفسیر و بحث عرفانی بلکه در قالب بیتهایی چندمعنایی، رندانه میآورد.
غزل حافظ، گویی قصههای هزار و یکشب است. هر بیت به هزار زبان در سخن است. آن صدر و ذیل کلام که در اشعار و سخنان مفسران و موعظهکنندگان بزرگ فارسی هست، در حافظ وجود ندارد. همین است که هر کس در هر وضعیتی، احتمال دارد موضوعی را در هر غزل او، به حال و روز خود همانند بداند. جادوی سخن او را نیچه دریافته و در مورد او سروده است:
پرندهای، که روزگاری ققنوس بود / در ضیافت توست / موشی که کوهی بزاد / خود گویا تویی / تو همهای، تو هیچی!
و گوته:
خود را با تو برابر گرفتن، حافظا / راستی که دیوانگی است! / کشتییی پُرشتاب و خروشان / که به پهنهی پُرموج دریا درآید / در غزلهای سبکخیز و تندآهنگِ تو / خنکای سیال دریا است / و فورانِ کوهوار آتش نیز.
حافظ از عشق میآغازد و به عشق میانجامد اما از زهدِ ریا هم میگوید و رند را که در زمان حافظ، به معنای بدنام و آشکارا نابهنجار است، میستاید و قهرمان همیشگی دیوان خود میکند تا نشان دهد ظاهر و باطنِ هماهنگ، حتی رسوا به گناهآلودگی، بهتر است از تظاهر و زهد ریا. رند با اوصاف او، معنایی دگرگونه یافته است. حافظ در زمانهای زیست که تزویر دینی، ملک و ملت را بر باد میداد و از آنجا که این بلا، بهتناوب دامنگیر ایران بوده است، شعرهای او گویی همواره برای امروز است. با این حال، چندلایه و هزارآوا بودن شعر او، سبب شده است که خارج از این مفهوم محوری نیز، سخنش بر دل هر کسی به شیوهای بنشیند.
زمانهی حافظ، تنها زمانهی تزویر نبود بلکه بازهای در میان فتوحات خونین مغولان و تیموریان بود. توجه به حاکمان آن دوره از این رو مهم است که اهل دانش و ادب و هنر، در آن زمان، به حمایت دربار وابسته بودند. از آنجا که مغولان پس از سکونت در ایران، به فرهنگ و فرهیختگی دلبسته شدند، بسیاری همچون حافظ، جان به در بردند؛ تیمور نیز گرچه خونریز بود اما اهل دانش و ادب و فرهنگ را نمیکشت و گرامی میداشت. حافظ، در دورهی چندین حاکم در فارس میزیست. او حدود 15 سال، معاصر با شاه شیخ ابواسحاق اینجو بود. ابواسحاق، ادبپرور بود و حافظ در اشعارش از او یاد کرده است. سپس محمد مظفر مشهور به امیر مبارزالدین، حاکم شد و حکومت مظفریان را در مرکز ایران بنا نهاد. او که در جوانی اهل عیش و نوش بود، حکومتی سراسر زاهدانه در پیش گرفت و چنان آمران معروف و ناهیان منکر را سازمان داد که خود به «محتسب» معروف شد اما پس از آن که وعده داد پسرانش را کور کند، به دست آنان دستگیر، تبعید و کور شد و شاه شجاع، یکی از پسرانش، به حکومت رسید و دورهی امن و آسایش مردم و پرهیز از زهدِ ریا آغاز شد. او به امور فرهنگی بسیار دلبسته بود و اشعاری نغز میسرود و متونی به غایت نیکو مینوشت. جنگاوری دلیر و شاهی مقتدر بود (قفقاز و خراسان و بغداد را فتح کرد)؛ زیبارویی بود که در هر سفر، مردم صف میکشیدند که یک نظر ببینندش و جوانمرد بود چنان که پسینیان، همواره حسرت دورهاش را میخوردند. با دانستن واقعیت دولت مستعجل و مرگ نابهنگام او که نگهبان ایران مقابل تیمور بود و سپس، حمله و تسلط تیمور خونریز بر ایران، علت حسرتخواری بر دورهی شاه شجاع را بهتر میتوان درک کرد. حتی با این مختصر، فلسفهی دورههای مختلف شعر حافظ و برخی تناقضها در نکوهش و ستایش مردم، زمانه و شهر شیراز، مدایح، انتقادهای پر از طنز و کنایهی حافظ در مورد محتسب و زهد ریا و موارد دیگر را میتوان درک کرد. چنین فراز و نشیبهایی بود که حافظ را پدید آورد و پرداختن غزلهای هزارآوا را در ذهن او ممکن ساخت.
افزون بر ساختار اجتماعی و سیاسی، وجه فردی پیدایش این چهرهی یکتای تاریخ ادب ایران را نیز باید دید. سرشت او لطیف و حساس و ذهن او توانا بود. او مهمتر از آن که حافظ قرآن در چهارده روایت، باریکبین و گزارشگر چیرهدست زندگی روزمره و آشنا به اسطورهها و افسانههای ملی ایران باشد، بیانگر این همه نه در نقش آموزگار یا موعظهگر بلکه در نقش یار خاطرهگوی و دوست بیریای شنونده بود. یافتن چنین فنی از روایتگری، در همرسیِ ویژگیهای فردی، تجارب ارتباطی، دریافت تأثیرات تاریخی و نیز تعیّن اجتماعی و سیاسی روزگار حافظ رخ داد. فشرده آن که این پدیدهی ناب، در بهترین دورههای امنیت و آسایش پدیدار شد اما دورههایی که خود در لابهلای شرایط آشفته و فتنهانگیز برآمدند و ارزششان در مخاطرات اندیشهسوز و آدمفرسا، به راستی برجسته و دیدنی شده بود، بهویژه برای پدیدهای همچون حافظ که چنان طبع لطیف و ذهن توانایی داشت.
از نظر تنوع عناصر، شعر حافظ شامل وصف وجوه آشکار و پنهان زندگی و اندیشهی قشرهای اجتماعی مختلف همچون شاهان، وزیران، دیوانسالاران، محتسبان، مفتیان، قاضیان و صوفیان در آن دوره است. او به آداب و رسومی همچون میرِ نوروزی، جرعهفشانی بر خاک، گلابریزی بر زمین، خال گذاشتن بر جبین، تختهبند شدن، خاک در دهان ریختن، تشریف، کاسهگرفتن، خوان یغما به پا کردن، جامهی کاغذین پوشیدن، گُل سوزاندن، عرق چینی و بسیاری موارد دیگر اشارههای هوشمندانهای دارد و از آوردن داستانها، افسانهها و اسطورهها مانند: داستانهای قرآنی، روایتهای دینی، شخصیتهای باستانی بهویژه شاهنامهای، روایات تاریخی، تمثیلهای مذهبی، باورهای جادویی و تجویرهای طب سنتی مشهور در میان مردم، همچون خضر و آب حیات، سلیمان و انگشتری، گنج قارون، رستم و اسفندیار، سیاوش و افراسیاب، کمان کشیدن بر بیمار، داغگذاری، جام جم، شیشهبازی، نعل در آتش داشتن، مهر گیاه، چشمزخم و شب قدر، غافل نشده است. افزون بر اینها، حافظ در مقایسه با شاعران دیگر، بیشترین تضمین را از نویسندگان و شاعران پیش از خود، آورده است و زیباترین توصیفهای آنها را به گونهای بازآراسته و پاسخ داده یا به پرسش گذاشته و به هر حال، بازسروده است. مهم این که شرح همهی آنچه گفته شد، در شعر حافظ بسیار گیرا است چرا که این همه را با تسلطی شگفت بیان کرده که بر واژگان، واژهگزینی و موسیقی داشته است. این همه و شاید بیش از اینها، در کار بودهاند تا شعر او، همه بیتالغزل معرفت و شمع هر انجمنی شود:
مرا تا عشق، تعلیمِ سخن کرد / حدیثم نکتهی هر محفلی بود
سلبریتی یعنی چه؟
سلبریتی واژه ای است که از سدهی ۱۴ میلادی هم ریشه با سلبریشن یعنی جشن و یادبود و به یاد بودن و به معنای نامداری، شهرت و سرشناسی ثبت شده است اما در قرن بیستم با پیدایش تلویزیون و چهرههای مشهور آن، کمکم به معنای ستاره و سرشناس برای چهره های رسانهای به کار رفت. بهترین معنای آن در فارسی، در پیش چشم بودن است که به طور عامیانه میگوییم «فلانی همیشه تو چشه». پس ماجرای حضور و نفوذ سلبریتیها، محصول رسانههای جمعی معاصر است و ویژگی مهم آنها، در چشم بودن و همیشه در دیدرس بودن و پربسامد دیدهشدن است و بار ارزشی چندانی ندارد یعنی چه فردی که همیشه در دید و سوار امواج رسانههاست، بهنیکی یاد شود و چه به بدی، فرقی نمیکند و سلبریتی خواهد بود.
جهان امروز، جهان رقابت است. اسطورهی رقابت، از مهمترین اسطورههای جاری در ابعاد مختلف جهان امروز است. گویی در همهی عرصهها و در جای جای جهان و در هر امری، رقابتهایی برپاست. ستارهها یا چهرهای مشهور و شناختهشده برای عموم، سلبریتی هستند. آنها به کمک رسانهها، محفلها، گروهها و با برندگی در رقابتها در هر زمینهای اعم از هنر، ورزش، علم، فناوری، نوآوری، جسارت، حماقت، هنجارشکنی، برهنگی، بددهنی، قلدری، کشتار، دلقکبازی و...، سلبریتی میشوند و رسانهها همواره به دنبال خبرهای آنان هستند. همهفهمبودن و همواره در دید همگانبودن، از فرد سلبرتی میسازد و در اغلب مواقع، هوادارن سلبریتیها، نوعی ویژگیهای خفیف یا شدید فرقهای مییابند. به این ترتیب، سلبریتی با واژگانی همچون ستاره، سرشناس، شخصیت، مشهور، نامدار و مانند اینها نزدیک است اما با هر کدام اینها، تفاوت دارد. این است که ما در فارسی هم مثل بسیاری دیگر از زبانها، سلبریتی را ترجمه نکردهایم اما با آن، ترکیباتی مثل سلبریتیزدگی، سلبریتیشدن، سلبریتیگری، سلبریتیوار و مانند اینها ساختهایم.
برخی آثار فارسی در مورد شناختن سلبریتی ها
دربارهی سلبریتیها و سلبریتیگری یعنی کنش سلبریتیوار، پژوهشها و مطالب گوناگونی در فارسی وجود دارد. بنا به ریشههای پیدایش و گسترش این خردهفرهنگ، با کلیدواژههایی مانند عصر رسانههای جمعی و عصر سلبریتیها، میتوان مطالبی در این مورد پیدا کرد. بهویژه کشش فراوان دیدهشدن، سلبریتی گری یا کنش سلبریتیوار را پدید آورده است یعنی بسیاری از افراد هر جا که هستند، میکوشند بهگونهای رفتار کنند که در رسانهها باشند و همیشه روی موج اخبار شنیده و دیده شوند. به این ترتیب، از خردهفرهنگهای سلبریتیبودن و سلبریتیگری و سلبریتیدوستی یا مقابل آن، دشمنی با سلبریتیها و سلبریتیآزاری و نیز پیروی از سلبریتیها میتوان سخن گفت. رسانههای جمعی و رسانههای اجتماعی و شبکهه اهر چه پیشتر آمدهاند، بیشتر امکان پیدایش و پردازش سلبریتیها را فراهم کردهاند. اکنون به معرفی برخی آثار فارسی در این زمینه میپردازم.
اسماعیلی (۱۳۹6) از شیفتگی دانشجویان به سلبریتیها و دوری آنان از آموزش درست دانش اشاره کرده است. بحث اسماعیلی نکتهای مهم برای دانشگاه در ایران است. به جای این که ما چهرههای علمی و متخصص در حوزههای مختلف و حتی روشنفکران روشنگر در دانشگاه داشته باشیم که دانشجویان پای صحبت و آثار آنان بنشینند و مبانی دانش را در حوزههای مرتبط از افراد شایسته بیاموزند، افرادی داریم هم درون آکادمی و هم در آکادمی موازی یعنی مراکز آموزشی بیرون دانشگاه که به قول معروف، اسمی در کردهاند و دانشجویان دایم به آنها ارجاع میدهند و از آنان متأثر هستند و موضوعهای پژوهشی خود را از سخنان پرحرارت آنان میگیرند و حتی در حرکات خود از آنان تقلید میکنند بی که حاصلی از دانش ببرند. بسیاری از دانشجویان، روی موج شور و شوق حرکت میکنند و هشدارهای بزرگ مرادان خود را تکرار میکنند بی آن که بهدرستی در حوزهای ویژه پژوهش کنند یا بیندیشند و تجربهی مهمی داشته باشند.
بنابراین، سخن اسماعیلی از سلبریتیگری در میدان دانشگاه است. سلبریتیها آکادمیک، به خود جرأت میدهند که در هر زمینهای سخنرانی کنند و هر استادی را که چند دهه در یک زمینه پژوهش، تألیف یا ترجمه داشته است، بکوبند و تخریب و تمسخر کنند. این اخلاق، به مریدان آنان نیز واگیر مییابد و پخش ویروسی میشود و فضای جدی دانشگاه، به فضای هوچیگری و ایرادهای بیمایه تبدیل میشود و نقد که حاصل مطالعه و سناخت و مقایسه است، عیار خود را از دست میدهد چون اجتماعهای علمی، مبناهای اصولی خود را از دست میدهد و آن که سالها در حوزهای کار میکند از آن که هر سال در چندین موضوع نظرهای آنی و ناچهانی میدهد در رسانهها کمبهاتر است. اسماعیلی میگوید دانشجوهای زیادی به جای کار جدی در حوزههای مختلف، به همهچیزگویی و همهچیزدانی سلبریتیهای علمی جذب میشوند و این تهدید، جدی است و مهمتر از آن، دانشگاه هم در ایران توان اعتباربخشی و سنجش درستی ندارد و همین سلبریتیگری در دانشگاه هم برای افراد، رتبه و درجاتی آورده است.
اسماعیل پور (1396) در پژوهشی پیمایشی دربارهی تبلیغات، دریافته است که مردم، جذابیت، شهرت، اعتمادبرانگیزی و تخصص را در سلبریتیها حس کرده اند اما تناسبی بین تخصص آنان و موضوع تبلیغ ندیدهاند. همزمان، کارکرد سلبریتیها برای فروش کالاها و بازارسازی سودمند بوده است یعنی گرچه تخصص سلبریتیها و موضوع تبلیغ آنان، همخوان نبوده است. در اینجا هم همان آسیبی که اسماعیلی در دانشگاه عنوان کرد را میبینیم. با این حال، باید توجه داشته باشیم که در هر دو مورد، هم نفوذ و هم کارکرد سلبریتیها مشخص است. ممکن است ما انتقاد کنیم که سلبریتیهای حاضر در عرصههای دانشگاهی و تبلغات تجاری، باعث میشوند مردم به آگاهی و کالای کاذب و نامناسب برسند اما به هر حال آنها بازاری برای کالاهای علمی و مصرفی مادی پدید آوردهاند و در جهان امروز، نفوذ بسیار مردمی دارند و کارکرد جدی آنان در بازارهای مختلف مشخص است. بنابراین، در کنار رسانههای جدید، میشود از جامعهی بازاری و جامعهی بازار به عنوان بستر تحقق سلبریتیگری یاد کرد.
علیجانزاده (1396) نیز در پژوهشی دیگر در عرصهی بازاریابی، از اهمیت بالای استفاده از سلبریتیها در وفادارسازی مشتری گفته است. خیلی مهم است که شما پس از کیفیت، مکانیابی، معرفی و قیمتگذاری مناسب کالا، فروش آن را با به کار گرفتن سلبریتیها پایدار کنید چرا که مردم با دیدن سلبریتیها، کالا را هم به یاد میآورند و رمز فروش پایدار و فزاینده، هیمن حضور در ذهن و قلب مشتری است. در کل، شاید بتوانیم بگوییم بیشترین و پایدارترین تاثیر سلبریتیها در فروش کالا است. اگر محصول شما مناسب باشد، به فروش میرود اما با تبلیغات سلبریتیها، این فروش فزونی میگیرد و محصول شما در میان دهها برند دیگر، به یاد میماند.
شاوردی (۱۳۹۶) پژوهشی دارد که با موارد پیشین بهکلی فرق میکند. او میگوید تفاوت شهرت واقعی و مجازی سلبریتیها بسیار بالاست یعنی سلبریتیها و بهویژه سلبریتیهای فضای مجازی، همان گونه که در رسانهها حضور پایدرا دارند، در همان جا هم شناخته میشوند و مجبور هستند با همان رسانهها و قواعد رسانهها هم زندگی کنند چرا که ممکن است آنان در فضای واقعی چندان هم آشنا نباشند. او برای این کار، سلبریتیها را در فضای واقعی و مجازی مقایسه کرده است و دیده است که بسیاری از مردم، یک سلبریتی را چهره به چهره نمیشناسند اما از نام و چهرهی وی در رسانه تأثیر میپذیرند.
یک کار بسیار جالب در این حوزه، مربوط به محمدمهدی مولایی (۱۳۹۵) است. او فعالیت سلبریتیها و هواداران اینستاگرامی آنها را بررسی کرده است. مطالعهی وی وی توصیفی است. او از آغاز در مطالعات نظری دریافته است که سه وضعیت اجتماعی یعنی کالاییشدن (قابل انتقال شدن داراییها)، شخصیشدن (متکثر شدن باورها و پرکتیسهای زندگی روزمره و حرفهای) و رسانهای شدن (دموکراتیزهشدن) به سلبریتیگری دامن میزند. او سپس در فعالیت سلبریتیهای اینستاگرام، پژوهش زمینهای خود را آغاز کرده است و سرانجام به این نتیجه رسیده است که آنان از انتشار زندگی هرروزهی خود میآغازند (عکس، فعالیت ها، همکاران و چیزهای دیگر) و تا عطش انتشار لحظه به لحظه و نظر دادن در هر موضوع و حادثهای و حتی انتشار آثار هواداران پیش میروند. آنان سلیقهی خود را با انتخاب و اشتراکگذرای اخبار، تبلیغ و منتشر میکنند؛ همچنین، امور مورد علاقه و ذائقه و سبک زندگی خود از غذا تا امور خیریه را اظهار مینمایند.
افزون بر اینها، مولایی مشاهده کرده است که گرفتن لایک سلبریتی توسط هوادار همچون یک امتیاز و اعتباریابی یا کسب افتخار است اما سکهای است ک هروی دیگری هم دارد. روی دیگر این سکه، لایک متقابل افراد است برای سلبریتیشدن و حتی اغلب سلبریتیها با یکدیگر بازی لایک متقابل دارند. همچنین، بازی انباشت لایک دارند یعنی کسانی را دارند که صفحاتشان را میگردانند و دیگران را لایک میکنند یعنی به آنان افتخار میدهند و همین کافی است که آن هواداران، لایککنندهی دایمی مطالب سلبریتیها باشند.
برخی
آثار انگلیسی در مورد شناختن سلبریتی ها
پژوهشهای متعددی در جهان در مورد سلبریتیها و سلبریتیگری هست. من در اینجا به تعدادی از آنها اشاره میکنم.
ده پژوهشگر حوزهی سلامت (هافمن و همکاران، ۲۰۱۴) با مرور سیستماتیک تاثیر سلبریتی ها در این حوزه که در مجلهی سیستماتیک ریویو چاپ کردهاند، نوع تاثیرهای بررسیشدهی سلبریتیها را به ترتیب زیر دستهبندی کردهاند:
در اقتصاد: تایید نشانهها (برندها) و پدید آوردن رفتارهای تقلیدی
در بازاریابی و ارتباطات: انتقال معنا به ذهن مشتریان و تایید منبعهای معنا
در عصبشناسی: اثر هاله و تاثیر بر معناسازی مغز
در روان شناسی: ایجاد باورپذیری، آمیختگی شناختی و دلبستگی و اثرگذاری بر خودپندارهی افراد
در جامعه شناسی و ارتباطات: تأثیرگذاری در شبکههای اجتماعی و بر سرمایهی اجتماعی، سازگاری، پیدایش برساختهای اجتماعی
این پژوهش در زمینههای تخصصی سلامت هم به نتایج خاصی از حضور سلبریتیها رسیده است اما آنچه من در اینجا میخواستم معرفی کنم، این مقولهسازی قابل توجهی بود که هافمن و همکاران انجام دادهاند.
جامعه شناسی سلبریتی (فریس، ۲۰۰) مقالهای است که به فارسی هم ترجمه شده است. ترجمهی فردین علیخواه در پایگاه انسانشناسی و فرهنگ به صورت آنلاین موجود است. ، کریس او فریس در این مقاله، بیشتر به بررسی نظریههایی پرداخت هاست که میتوانند منجر شوند به یک نظریهی جامعهشناختی در مورد مفهوم سلبریتی. در این مقاله، نظریههای کاریزمای وبر، جامعهی تودهای، صنعت فرهنگ مکتب فرانکفورت، جامعهی مصرفی و بیشواقعیت بودریار و برخی دیگر از نظریهها در ارتباط با مفهوم سلبریتی قرار گرفتهاند و سپس، نویسنده پیشنهادهایی در مورد شناخت این پدیده ارائه کرده است.
پژوهش جالبی هست که نشان میدهد (یوگاو، ۲۰۱۴) در انگلستان، خودپندارهی منفی از بدن با فرهنگ سلبریتیگری افزایش یافته است. در این مطالعه، معلوم شده است که ۷۲ درصد زنان، ۷۴ جوانان و ۴۶ مردان از بدن خود راضی نیستند. آنان همه گفتهاند که در مقایسهی بدن خود با سلبریتیها به این خودپندارهی منفی دچار شدهاند. جالبتر این که میدانیم فیلمها و عکسهای سلبریتیها معمولا دستکاری و بهسازی میشود یعنی جدای این که آنان معمولا خواسته یا ناخواسته از بهترین چهرهها و بدنها انتخاب میشوند، همان را هم بیشتر از واقعیت زیبا و جذاب میکنند تا مردم را تحت تأثیر قرار دهند.
کتابهای زیادی هم در زمینهی بررسی سلبریتیگری موجود است. مثلا، دورنمای هنر در عصر سلبریتی (کیمبال، ۲۰۰۲) از کارهای جالب در این حوزه است و از این موضوع صحبت میکند که چالش بر سنت هنری در جهان امروز چگونه خواهد بود؟ جهانی که در آن نه کارشناسان و پیشکسوتان بلکه سلبریتیها با حضور همهجاییشان، هوادارنی را برای آثار هنری فراهم میکنند و در نتیجه، گویی اثر هنری به جای تمرکز بر مفاهیم فرمی و محتوایی درخشن، کافی است نمایشهای درخشان و مکرر داشته باشد و به عرصههای نو پا بگذارد که اغلب بیش از فراروندگی، ویژگی هنجارشکنی دارند. اینها و بیش از اینها در این اثر که مجموعهای است از مقالات در مورد آثار مختلف، مورد بحث قرار میگیرد.
سلبریتی، عمومیت و برندسازی در عصر رسانههای اجتماعی (اسنف، ۲۰۰۸) نیز کتاب دیگری است که عنوانش به خوبی محتوای آن را نشان میدهد. در اینجا با اصطلاح عصر رسانهها روبهرو هستیم که به گونهای، قرینهی عصر سلبریتی در اثر پیشین است. این کتاب بیش از هر چیز بر شیوهی برندسازی در رسانههای جمعی به عنوان شاخصهی مهی از جهان امروز تأکید دارد و به همین دلیل از تاریخِ فرهنگیِ وب2 آغاز میکند، با کاربست نظریهی رهبران و پیروان در صحنهی فناوری دیجیتال ادامه میدهد و سپس موضوع جالب میکروسلبریتیها را بیان میکند تا به مفهوم خودبرندسازی و زندگی در عموم برسد و اسطورههای وب2 را معرفی کند که مسیر بسیار جذابی است و ارزش خواندن دارد.
فرِد اینگلیس که چندین کتابش به فارسی ترجمه شده است، کتابی نیز دارد تحت عنوان تاریخ کوتاه سلبریتی (اینگلیس، ۲۰۱۰) که این یکی هنوز به فارسی ترجمهنشده است اما به خوبی موردی را که در مورد متداول شدن معنای جدید سلبریتی قبلا اشاره شد، توضیح میدهد و برای آغاز مطالعه در این زمینه و به دست آوردن بینشی تاریخی و البته سرراست، سودمند به نظر میرسد. به هیمن ترتیب، فرهنگ سلبریتی و رؤیای امریکایی (کارن استرنهایمر، ۲۰۱۱) را میتوان مطالعه نمود که مطالعهای موردی است دربارهی ارتباط پیدایش خردهفرهنگ سلبریتیگری و این ایده که هر کس میتواند اراده کند و به هر جایی که خواست برسد. این ایدهی فردی موفقیت که اسطورهای تمام عیار در عصر حاضر و ساخته و پرداختهی امریکاییها و متکی به رؤیای امریکایی است.
ستارهخیرگی: سلبریتی، سرشناسی و تعامل اجتماعی (فریس و هریس، ۲۰۱۱) نیز اثر مهمی است که مطالق نام اصلی خود، ستارهخیرگی را شرح میدهد. ستارهخیرگی اثری است در مورد جایگاه مهم سلبریتیها در فرهنگ مدرن غربی و از اساس، یکی از تمایزهای این فرهنگ با دیگر فرهنگها. در این نگاه، سلبریتیها بیش از هر چیز به تجاریشدن و تجاریسازی، مگامالها و خریدگردی کمک میکنند و این جهان بهت و حیرت هرروزه، سرشار است از سلبریتیها و تماشای مجذوبانهای که یکسره به درون فروشگاهها منتهی میشود. تو گویی گفتوگوهای روزمره، افراد مورد اعتماد و مشهور، کمک به خیریهها، به طور کلی همه چیز باید به کانون سلبریتیها و پیرامون آنان انجام شود. آنها ستارههای منظومههای انسانی هستند و جاذبهی حیات مدرن به شمار میروند. به این ترتیب، زندگی ما به یک بازی فروشنده/خریدار در ابعاد مختلف تقسیم شده است و گویی همچون پول که همه چیز زندگی را در واحدهای خود، تبدیل و خُرد نمود، تمام ارزشها و سبک زندگی م ابه واحدهای فروشنده/خریداری ترجمهپذیر و خُردشدنی است. در این میان، آنچه چرخدندههای هرگونه نقش فروشنده/خریداری را روانکاری میکند، روغنی است به نام سلبریتی.
دختردوربینیها: سلبریتی، آگهی تبلیغاتی و برندینگ در عصر شبکهی جهانی (مارویک، ۲۰۱۳) اثر دیگری است که این بار به جای عصر رسانه و عصر سلبریتی، اصطلاح عصر شبکهی جهانی را به کار برده است چرا که بیش از هر چیز بر دهکده شدن جهان در عرصهی ارتباطات و تعاملات دوسویهی افراد تأکید دارد. به باور مارویک، امر فردی در چنین جهانی که امروز در آن هستیم، سیاسی است. بیش از هر زمان دیگری، سندیت به برندها و سلبریتیها وابسته شده است. تمرکز ویژهی این کتاب بر موضوعات فمنیستی و دخترانی است که با فیلمها و تصاویرشان در شبکه شناخته میشوند و آدمماشینها یا ماشینهای گویی آدمشده که معنای ارتباط را دگرگون میکنند. موضوعات متنوع اخلاقی به ویژه در زمینهی حضور مجازی و واقعی، پورنوگرافی و دوستی و خویشاوندی در این فضا بررسی شده است.
آخرین و جدیدترین اثری که میخواهم معرفی کنم، لیدی گاگا و جامعه شناسی شهرت از متیو دفلم (2017) است. این کتاب به شخصیت خاص لیدیگاگا اختصاص دارد که از پیروزمندانهترین سلبریتیسازیهای جهانی است و وجوه روشنفکرانهای هم گرفته است به گونهای که از زمان مایکل جکسون و سپس مدونا تا کنون چنین شکلی تا این حد موفق نداشتهایم. البته کتاب روانشناسسان هنیست و به خود این فرد کار ندراد بلکه سازوکار برآمدن چنین تیپی را به خوبی میکاود. اثر با بحث فرهنگ عامیانه و جامعهشناسی شهرت آغاز میشود و در همان فصول اول، توضیح خوبی از تفاوت شهرت و سلبریتی بودن دارد و از چیستی موسیقی عامیانه و تخصیص آن از کلیت موسیقی به روشنی سخن میگوید. سپس روایتی دقیق و جامع در توصیف برآمدن لیدی گاکا دارد و فصلی جداگانه را به کسبوکار لیدیگاکا اختصاص داده است که شامل تیم اجرایی، پشتیبانی، ثروتآفرینی و موارد دیگر میشود تا بتواند تولید لیدیگاگا را همچون یک محصول به ما معرفی کند. جالبتر این که بخشی از این فصل هم ویژهی اقتصاد لیدیگاگا است یعنی علاوه بر مواردی همچون شهود بازاریابانه، نبوغ برندسازانه، از دقیقا محاسبهشده و محاسبهپذیر بودن ایجاد تا سودآوری او سخن به میان میآید.
عنوان فصل پنجم، تکلیف موضوع را در این اثر به خوبی روشن میکند: قوانین لیدی گاگا! این فصل، بررسی مختصری است در جامعهشناسی حقوق تا ببینیم در چه بستری از قوانین و مقررات، چنین پدیدهای زادهشدنی است. این فصل از جهتی جذابترین بخش کتاب است و سرانجام آن چنان است که بخش پایان فصل، هندسهی لیدیگاگا نام میگیرد. به هر حال، این کتاب رد 11 فصل و 250 صفحه، به هنر پاپ، بحثهای جنسی و اروتیکسازی، جنسیت، هنر پاپ، پیچیدگی موسیقایی، ارتباط فرهنگ عامیانه و سیاست و کنشگری سلبریتی، مخاطبان و ترکیب رسانههای بازتابدهندهی لیدیگاگا هم میپردازد. با این حال، هوشمندی تحلیل این کتاب از یک جهت در این نکته است که ساختگی بودن این سلبریتی و سلبریتی به معنای عام را نه به معنای آلتدست بودن آنان بلکه همچون راهی آزادانه برای آدمیان در مسیرهایی حسابشده نشان میدهد که به هیچ وجه، جبری نیست و حتی اثر تعاملی هواداران را نیز بر سلبریتی در نظر میگیرد.
اهمیت
سلبریتیها در جهان امروز
سلبریتیها امروز در همهجای جهان اهمیت دارند. یک وجه این اهمیت، ثروتمند بودن آنان است و در نتیجه، تصمیمی است که برای هزینه کردن ثروت خود میگیرند. همچنین، بخش مهم جذابیت آنان همین است و افراد زیادی میخواهند سلبریتی شوند تا ثروتمند شوند. برای نمونه، اپرا وینفری با ۳ میلیارد دلار، مدونا با ۱ میلیارد و امثال جِی زد، مارتا استیوارت، شان کامز و دیگران با چندصد هزار دلار، افراد ثروتمندی بودهاند. از نظر اقتصادی، تجاری و بازاریابی نیز اشاره شد که از مهمترین، مؤثرترین و پایدارترین اثرهای سلبریتیها طبق پژوهشهای موجود در همهی جهان، تبلیغ محصولات توسط آنها است.
از نظر سیاسی سلبریتیها مهم هستند و در دیپلماسی فرهنگی نقش برجستهای دارند. این نقش گاهی در جهت منافع نیروهای مسلط است و گاه، اپوزسیونی است. همچنین، ایدئولوژیها، سلبریتیهای خود را دارند. برای نمونه، در دورهی جنگ سرد، استفاده از سلبریتیها علیه طرف مقابل مرسوم بود. مثال پینک فلوید در انتقاد از سیستم آموزشی هم بسیار مشهور است. امروز هم راجر واترز از شهرت خود برای انتقاد به سیاستهای ضدبشری استفاده میکند. در ایران هم تقابل شجریان/تتلو را به عنوان سلبریتیها دو جریان اصلاحطلب و اصولگرا دیدیم. سخنرانان و مداحان اصولگرا هم امروز از سلبریتیها هستند همان گونه که مثلا چهرههایی مثل صادق زیباکلام و حتی سیدمحمد خاتمی هم سلبریتیهای اصطلاحطلبان هستند و حتی برای پیشگیری از این امر، خاتمی ممنوعالتصویر میشود و این خیلی معنادار است. به هر حال، همان گونه که گفتیم، سلبریتی با تکرار حضور رسانهای خود شناخته میشود. علاوه بر فعالیت در انتخابات، سلبریتیها در نقش سفیران صلح یا فعال حقوق بشری و مانند اینها ظاهر میشوند.
از نظر اجتماعی هم دیدیم که سلبریتیها الگوهای بدن، سبک زندگی، سلامت، تفریح و موارد دیگر میشوند. در مورد ورزش هم که معمولا فعالیتهای ورزشی افراد از نوجوانی، تحت تأثیر گرایش و شیفتگی به سلبریتیها صورت میگیرد. یک مثال بسیار جالب، تحلیل دیوید هاپکینز از سریال فرندز و سرکوفت به کاراکتر راس (به عنوان تنها روشنفکر و فرهیختهی داستان) است و اثر ضدروشنفکری و حتی ضدآکادمیک و عوامگرایانهای که در امریکا و سپس در کل جهان داشته است. تأثیر آنقدر شدید است که هاپکینز از تأثیر این سریال به عنوان آغاز فروریختن تمدن غرب تعبیر میکند.
بهطور کلی، سلبریتیها اینک گروه مرجع هستند چرا که اعتماد عمومی به آنان وجود دارد و میتوانند از این اعتماد برای انجام کارهای بزرگ در حوزههای مختلف، مثبت یا منفی، استفاده کنند. من قبل بحث اعتماد و تقاوت آن با امید و با اطمینان و همچنین کارکرد مثبت و منفی سلبریتی ها به ویژه در ایران را جایی دیگر تشریح کردهام (پیوسته، 1396) و دوباره آن موضوع را نمیگشایم اما به هر حال، زوال اعتماد به گروههای مرجع محدود و پخششدن، گسترش و گوناگونشدن این گروهها، ویژگی جوامع امروز است. جوامعی که شهری، صنعتی و شامل جمعیتهای متخصص شدهاند و تکثر باورها و هنجارهای حرفهای در آنان وجود دارد. به هیمن دلیل است که سلبریتیهای بسیار گوناگون هستند و خلاقیت در پدیدارشدن آنان نقش مهمی دارد و مانند مشاهیر در جهان کهن و حتی سدههای پیش، در حوزههای مشخص و معدود ظاهر نمیشوند.
از سوی دیگر، سلبریتیگری است که سلبریتیها را در جهان ما پراهمیتتر ساخته است. سلبریتی گری را حداقل به دو معنا میشود فهمید. یکی، معنای همگانی آن یعنی تلاش اغلب افراد جامعه برای سلبریتیشدن در رسانههای دوسویهی امروز است. همه به گونهای میاندیشیم و رفتار میکنیم که گویی همواره در پیشگاه دوربین هستیم. این دوربین همهجاحاضر، به واقع هم وجود دارد و کوچکترین حرکتی مممکن است ضبط شود و به تعبیر مانوئل کاستلز به زمان بیزمانِ رسانههای امروز سپرده شود و هرگاه و هرجا در دسترس قرار گیرد. همچنین، اشتیاقی به سلبریتیشدن در همه هست که اندی وارهول از آن به 15 دقیقه شهرت تعبیر میکند و کسانی را مثال میزند که برای چند دقیقه حضور در رسانهها، به آب و آتش میزنند. دیدهشدن، عطش بیموامیدآلودی است که مردم را از درون میسوزاند و گویی پایان ندارد و شاید بتوان شعار دیدهمیشوم پس هستم را برای توصیف آن مناسب دانست. همچنین، معنای دوم سلبریتیگری، تلاش سلبریتیها برای عامیانهتر شدن و گسترش تاثیر است. پدیدهای که میشود آن را در امتداد صنعت فرهنگ سازی فهمید که در مکتب فرانکفورت طرح شده است. نهتنها همه میخواهند سلبریتی باشند، سلبریتی هم مجبور است همه باشد یعنی مثل همه و موردسند عمومی باشد. سلبریتی به سوی همگانی و عامیانه شدن میدود و همه سوی سلبریتیشدن میدوند و این خود معمای شگفتی است، این است سلبریتیگری. کنش سلبریتیوار چنین معنایی دارد و پیچیدگی آن هم همین جاست و با انگ تهیبودن، نباید صورت مسأله را پاک کرد.
سلبریتی:
چرا و برای چه کسی؟
یک عامل مهم که در توضیح چراییِ پیدایش و اهمیتیافتن سلبریتیها میتوان بیان کرد، تقلید است. از دیرباز، مردم از مشاهیر تقلید میکردند اما امروز، شکل تقلید در ابعاد مختلف تغییر کرده است مثلا این تقلید همهجانبه نیست و ممکن است مردم در حوزهی خاصی شیفتهی سلبریتی باشند و از وی تقلید کنند و در حوزهای دیگر حتی از وی متنفر باشند. تغییر شکل تقلید، تاثیرهای محتوایی هم داشته است و به دلیل بار منفی تقلید، درست نیست که جذب شدن افراد به سلبریتیها را در این واژه خلاصه کنیم. بار منفی تقلید، تهی نمودن کنش مقلدانه از هر گونه عقلانیت است اما آنچه ما باید به دنبال آن باشیم، منطق و عقلانیت ویژهای است که در تأثیرپذیرفتن مردم از سلبریتیها وجود دارد. وقتی بگویم این گروه صرفا مقلد آن سلبرتی است، نتیجهاش هم تأسفخوردن و خوارداشتن آن گروه مردم است و شاید توهین به آن و مدفون گذاشتن ریشههایی که ممکن است ما را به چراییِ بنیادین تأثیر آن سلبریتی برساند. این نوع نگاه بسیار مهم است چون نشان میدهد ما دریافتهایم که سلبریتیگری تکثر دارد و یک ساز و کار جهانروا و همهجایی را نمیجوییم.
به هر حال، فضای جریان ارتباطیِ شبکههای اجتماعی مجازی، در دسترس بودن رسانههای تصویری و همهگیرشدن دانش در جهان تخصصی امروز، بستری را برای پیدایش سلبریتیهای گوناگون همچون گروههایی مرجع اما محدود را فراهم آورده است اما یک نکتهی بسیار مهم را نباید فراموش کرد و آن این است که سلبریتیها تنها برای افرادی با دانش سطحی یا آرای متزلزل گروه مرجع میشوند. مثال ملموس آن، سپهر سیاسی انتخابات در ایران است. آیا ممکن است که یک اصولگرا، یک اصلاحطلب یا یک فردی که باور مستدلی به ناکاریی هر دوی این جناحها دارد، در اثر حمایت یک سلبریتی، رأی خود را عوض کند؟ در زندگی شخصی و خرید کالاها و خدمات هم همین گونه است. آیا ممکن است من که محصول خاصی را میپسندم و تقاوت آن را با دیگر محصولات دیدهام، به خاطر سخن یا تصویر یک سلبریتی، نظر خود را عوض کنم. اگر نگوییم هرگز، حداقل باید گفت که به ندرت چنین حالتی ممکن است. به همین دلیل است که حتی در تبلیغات بازار، تمرکز تبلیغی سلبریتیها روی کودکان، نوجوانان و گروههای احساسیتر است یا سعی میکنند تا جای ممکن، با احساساتیکردن مردم، بر نظر آنان تأثیر بگذارند.
پس یک نکتهی اساسی در بررسی اثر سلبریتیها، توجه به اثر محدود، لرزان، مقطعی، احساسی و تکمیلی آنها است یعنی آنها معمولا اثر مستقل ندارند و در تصادفی از عوامل، کاتالیزور یا ستابدهندهی یک تصمیمگیری میشوند. شما نمیتوانید انتظار داشته باشید که با چند سلبریتی، آزادیخواهان را محدودیتطلب کنید یا اهل پرهیز را به اهل لذت تبدیل کنید یا کالای بنجل را به مدت طولانی بفروشید اما میتوانید افراد سرگردان را جذب یک باور کنید، افرادی که اندیشهی استدلالی و تفکر انتقادی آنان مقهور احساساتشان است را به یک سو بکشانید یا سهم بازار کالای باکیفیتی را افزایش دهید یا مقابل اثر ورود رقبا به بازار، بیمه نمایید. هیمن جا نقطهی برنامهریزی حساس پدید میآید. در انتخاباتی که آرا نزدیک به هم است، در بازاری که محصولات همپایه هستند، در جامعهای که اعتماد به همهی گروههای مرجع فروافتاده است، در اقتصادی که به هیچ کدام از سازوکارهای آن امیدی نیست، در حادثهای طبیعی که به دستکاههای کمکرسان اعتماد کافی نیست، در فضایی رسانهای که همه به هم انگ دروغ و فساد میزنند و نقطهی اتکایی نمانده است، در چنین فضاهایی، سلبریتیها هستند که پیوندهای اجتماعی را دوباره برقرار میکنند و هرچند به صورت مقطعی، گروههای مرجع اصلی میشوند.
به همین دلیل، عصر ما، عصر سلبریتیها است. ما در عصر باورهای لرزان، سیاستمداران و کارآفرینان عمدتا فاسد و اعتمادزدا، فراروایتهای ساقطشده، دموکراسیِ رأیهای برابر بدون در نظر گرفتن میزان آگاهی افراد، انتخابهای فردی و تقدس انتخابگری بدون توجه به میزان اطلاع فرد از گزینهها، بازارهای تشنه و بیشمار، رسانههای آمادهی داستانسرایی از دقایق تاریخزدوده، سازمانهای منضبطکننده با قفسهای آهنین و خلاقیتکش و در یک کلام، فضایی متشکل از این همه بیاعتمادی هستیم و همین است که سلبریتیها همچون نوعی مخدر، گروههای مردم سستباور و ترسخورده را برای دقایقی هم که شده، وارد فضای وهمانگیز اعتماد میکنند و سرخوشی موقتی را پدید میآورند. آری! برای بیماران نیز گاهی مخدر لازم است تا عمل جراحی صورت پذیرد اما اگر بیمار با وعدهی عمل، پشت سر هم از مخدرها استفاده کند و عملی در میان نباشد، سرانجام درد اعتیاد نیر به درد بیماری وی افزوده خواهد شد. آنچه باید به آن دقت نمود، همین نکته است. سلبریتیها، درمان اعتماد نیستند اما فرصتی برای چارهاندیشی میتوانند باشند. آنچه در عمل میبینیم اما جز این است. عصر ما به عصر مخدرها، عصر سلبریتیها، عصر رسانههایی که خبر سلبریتیها را میپراکنند که خبر سلبریتیها را پراکنده باشند، شبیهتر است تا عصری که در آن خبر بپراکنند که بیاگاهند و شمعی بفروزند.
آخرین نکتهای که میخواهم به آن اشاره کنم، چراییِ توجه نوجوانان و جوانان به سلبریتیها است. شاید با آنچه تاکنون اشاره شد، اندیشیده باشید که افراد با سن پایینتر، بیشتر به سلبریتیها توجه دارند و نیز فکر کرده باشید که این موضوع، باعث بیاعتباری کارشناسان شده است. موضوع تا این حد ساده نیست و برای نشان دادن پیچیدگی موضوع، من این بخش آخر را به سخنان خود افزودهام. درست است که هر چه سن افراد بالاتر میرود، اعتماد به سلبریتیها کمتر میشود اما دلیل این امر، تنها به احساساتیتر بودن کودکان و حتی جوانان نسبت به افراد سنوسالدار باز نمیگردد و با توجه به گذرا بودن و محدودبودن تأثیر سلبریتیها، کنار گذاشتهشدن کارشناسان به نفع سلبریتیها به این سادگیها نیست. در همین انتخاباتهای اخیر ایران هم دیدید که چگونه سلبریتیها در مقطعی شورمندانه وارد شدند و در مقطعی دیگر ابراز پشیمانی کردند یا دیدیم که مردم چگونه به سلبریتیهای ورزشی در یک دورهی شورای شهر تهران رأی دادن و در دورهای دیگر، به کلی آنان را کنار گذاشتند و به متخصصان امو و چهرههای معمول آن حوزه بازگشتند.
اخیرا تحقیقی در امریکا منتشر شده است (دنیای اقتصاد، 1397) که نشان میدهد اعتماد به سلبریتیها با افزایش سن در گروههای مردم کاهش مییابد. با این حال، فقط اعتماد به سلبریتیها نیست که کاهش مییابد بلکه میزان اعتماد به کارشناسان نیز همین وضعیت را دارد. بنابراین، موضوع فقط سلبریتیها نیستند و افراد هرچه سالخوردهتر میشوند، احساس میکنند که کمتر به پیروی از دیگران یا حتی تأثیرپذیری از نظر آنان نیاز دارند. شاید بتوانیم بگوییم که اصلا دنبال نظر دیگران نمیروند و انطعاف و بازاندیشی کمتری دارند. همچنین، این پژوهش نشان میدهد که هم بهطور کلی و هم در تک تک گروههای سنی، تأثیر کارشناسان بیش از سلبریتیها است پس این گونه نیست که سلبریتیها گروههای تعیینکننده و مرجع اصلی باشند. به نظر من، جای چنین پژوهشهایی در ایران خالی است و کسانی که به دنبال تعیین موضوع پایاننامهها و تحقیقهای خود هستند، میتوانند روی این نوع موضوعات کار کنند.
توضیح:
من پیش از این در مصاحبه با شفقنا (پیوسته، 1396)
در مورد اهمیت اعتماد اجتماعی و برآمدن سلبریتیها در خلأ اعتماد به گروههای مرجع
موجود به ویژه در ایران به شکل مبسوط سخن گفتهام و به ویژه در مورد ایران، آمار و
ارقامی بیان کردهام و نمونههایی را توضیح دادهام. بنابراین، در اینجا آن مباحث
را تکرار نمیکنم. بهطور کلی، سخنرانی حاضر را برای آشنایی دانشجویان با منابع و
زمینههای تحقیقی در مورد بحث سلبریتیها تنظیم کردم. امیدوارم دانشجویان رشتههای
مختلف اعم از ارتباطات، علوم اجتماعی، روانشناسی، مدیریت، علوم سیاسی و دیگران
بتوانند از مباحث مطرح شده برای آشنایی و ورود به پژوهش در این حوزه استفاده کنند.
این سخنرانی، به درخواست دوستان انجمن علمی دانشجویان روابط عمومی و ارتباطات دانشگاه علامه تنظیم شد. آنها با نظرسنجی از دانشجویان دانشگاه، به موضوعات موردعلاقهی دانشجویان رسیدند که اولی، «ایران: ماندن یا رفتن بود» و برنامهاش مجوز نگرفت اما برخی مطالب مورد نیاز دانشجویان در حد یک شماره از نشریهی انگاره منتشر شد و موضوع دوم، همین عنوان «سلبریتیگری: منطق جهان امروز» بود که من کوشیدم در این سخنرانی، ابعادی را که میشناختم باز کنم و منابعی را معرفی نمایم تا مسیر دانشجویان علاقهمند به این موضوع برای پژوهش هموارتر شود. همچنین، منابع معرفیشده در دسترس است و اگر در اینترنت پیدا نکردید میتوانید از دوستان انجمن علمی دریافت کنید. من منابع را در اختیار آنها میگذارم.
از همهی شما که شرکت کردید و با شکیبایی به مطالب توجه نمودید، سپاسگزارم.
منابع اشاره شده در سخنرانی
اسماعیلپور، مجید؛ بحرینیزاده، منیژه؛ زارعی، کورش (1396). بررسی تأثیر استفاده از تأییدکننده های مشهور در تبلیغات بر نگرش مصرف کنندگان نسبت به تبلیغ. فصلنامه تحقیقات بازاریابی نوین، شماره 24: 1-22.
اسماعیلی، حبیبالله (1396). تاثیر گذاری سلبریتیها: شیفتگی دانشجویان به سلبریتیها و دوری از دانش آموختن. روزنامه اعتماد، 23 مهرماه، همچنین در آدرس اینترنتی: http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3644939
پیوسته، صادق (1396). اعتماد به سلبریتیها: فرصت یا تهدید؟ مصاحبه با خبرگزاری شفقنا، منتشر شده در 17 دیماه به آدرس اینترنتی: http://fa.shafaqna.com/news/510046/
دنیای اقتصاد (1397). پشیمانی زودهنگام: بررسی تغییر در مناسبات افکار عمومی. شماره: ۴۳۰۸، 30 فروردینماه، همچنین منتشرشده در نسخهی آنلاین به آدرس اینترنتی: https://www.donya-e-eqtesad.com/fa/tiny/news-3378145
شاوردی، تهمینه؛ جعفرزادهپور، فروزنده؛ حسینیمقدم، محمد (1396). بررسی تفاوت شهرت حقیقی و مجازی و نقش رسانهها در میزان شناخته شدگی افراد. فصلنامه مطالعات رسانه های نوین، سال سوم، شماره 10: 111-138.
علیجانزاده، رکسانا؛ طیبی، حبیبالله (1396). اثرگذاری استفاده از سلبریتی تبلیغات داخلی در وفاداری مشتریان برندهای لباس اسپرت. ارائهشده در هشتمین کنفرانس بین المللی حسابداری و مدیریت و پنجمین کنفرانس کارآفرینی و نوآوری های باز، قابل دسترسی در https://www.civilica.com/Paper-MOCONF08-MOCONF08_158.html
فریس، کری او. (2007). جامعه شناسی سلبریتی. برگردان فردین علیخواه منتشرشده در پایگاه اینترنتی انسانشناسی و فرهنگی به آدرس: http://anthropology.ir/article/30729#_edn16 همچنین مقالهی اصلی در آدرس اینترنتی زیر موجود است: https://doi.org/10.1111/j.1751-9020.2007.00019.x
مولایی، محمدمهدی (1395). گردش فرهنگ سلبریتی در رسانههای اجتماعی: مطالهی فعالیت سلبریتیهای ایرانی در اینستاگرام. فصلنامهی جامعه، فرهنگ و رسانه، سال پنجم، شماره 21: 59-80.
Deflem, Mathieu (2017). Lady Gaga and the Sociology of Fame: The Rise of a Pop Star in an Age of Celebrity. NewYork: Palgrave Mcmillan.
Ferris, Kerry O.; Harris, Scott R. (2010). Stargazing: celebrity, fameand social interaction. NewYork: Routledge.
Hoffman et al. (2017). Celebrities’ impact on health-related knowledge, attitudes, behaviors, and status outcomes: protocol for a systematic review, meta-analysis, and meta-regression analysis. Systematic Reviews. 6:13. And DOI 10.1186/s13643-016-0395-1.
Hopkins, david (2016). How a TV sitcom triggered the downfall of western civilization? revised version of original article in https://thatdavidhopkins.com/that-blog/2015/03/22 published in the medium website: https://medium.com/s/story/how-a-tv-sitcom-triggered-the-downfall-of-western-civilization-336e8ccf7dd0
Inglis, Fred (2011). A short history of celebrity. Prinston: Prinston university press.
Kimball, Roger (2002). Art's prospect: the challenge of tradition in an age of celebrity. Christchurch, (New Zealand): Cybereditions.
Marwick, Alice E. (2013). Celebrity, Publicity, and Branding in the Social Media Age. NeeHeaven: Yale university press.
Senft, Thresa M. (2008). Camgirls: celebrity and community in the age of social networks. New York: Peter Lang Publishing Inc.
Strenheimer, Karren (2011). Celebrity culture and the American dream: stardom and social mobility. NewYork: Routledge.
YouGov (2014) Celebrity, Culture and threat to today's youth. January 14, available in: https://yougov.co.uk/news/2014/07/14/celebrity-culture-threat-todays-youth/
توهم اکثریت بودن، بیماری مشترک گروههای سیاسی عمده در ایران است. اصولگرایان نیز مانند اصلاحطلبان، میپندارند اگر به درستی مواضع خود را بیان کنند، اکثریت مطلق مردم به آنان رأی خواهند داد. آنان نیز گرفتار خوشبینی خیالی در مورد پایگاه اجتماعی یا گروههای هوادار خود در جامعه هستند. جناح میانه یا به قول امروزی، اعتدالی، پیشترها از این خواب برخواسته است. وقتی بزرگسیاستمدار دهة هفتاد، میزان آرای خود در مجلس ششم را دید و فهمید بهزحمت در انتهای لیست آرای مردم جای گرفته است، انصراف داد اما این نتیجه را شوخی روزگار پنداشت. آب سرد دور دوم انتخابات نهم ریاستجمهوری اما او و جناح میانه را بهکلی بیدار کرد. پس از آن، پیریزی ائتلاف با دیگران، سرلوحهی کارشان شد. با همهی اینها، نهتنها این تجارب برای رقبای دیگر کارگر نیفتاد بلکه تازهواردهای بهاری یا جریان سوم (احمدینژادیها) نیز به دام این توهم افتادهاند. شکل 1، این توهم را برای هر سه گروه مورد بحث، نشان میدهد.
خریداران فریب خویش
فریبهای دیگری نیز در کار است که پیش از تحلیل وضعیتهای باورپذیر دولت (دستگاه اجرایی) پس از انتخابات دوازدهم، باید بدانها اشاره کرد. این فریبها، شکلی اجتماعی دارند و اینگونه نیست که توطئهی عاملانی خاص باشند. برعکس! همهگیر هستند و آنان که طرحشان میکنند، حتی بیش از پیروانشان، دچار خودفریبی هستند. نخست این که ایرانیان پیشبینیپذیر نیستند. در پاسخ، باید گفت: جهل، دلیل نیست! چه شخص یا سازمانی در موردی خاص از گزینشهای ایرانیان به طور مداوم پژوهش دقیق کرده و سپس همواره پیشبینیهای وی اشتباه از آب در آمده است؟ اگر حدسها از ندانستن ریشه بگیرند، دلیلی وجود ندارد که بتوان بهدرستی پیشبینی نمود. پیشبینی، اطلاعاتی مقدماتی نیاز دارد و در ضمن، با وجود تمام شرایط لازم، باز هم بیان حالتی احتمال در مورد رخداد آینده است و پیشگویی نیست.
فریب دیگر این است که میاندیشند، هر کس منتقد یا مخالف است، به صدای منتقد یا مخالف نیز رأی میدهد. به این ترتیب، اگر آرای خاموش به صحنه بیایند، رأی نامزد منتقد، افزایش خواهد یافت. این اندیشه را میتوان «تلهی آرای خاموش» نامید. گرچه ممکن است بخشی از آرای خاکستری یا خاموش، منتقد وضع موجود باشند اما پژوهشهای آماری در آرای انتخابات به طور مقایسهای در دورههای مختلف (مانند تهران ریویو، 1392 و پیوسته و پناهی، 1396) نشان میدهد که بخش بزرگی از آرا، به کلی پیگیر اخبار سیاسی نیستند.
همین انتظارِ رأیدادن به کاندیدای منتقد از منتقدان وضع موجود، تلهای دیگر را درون تلهی آرای خاموش فعال میکند و برخی تحلیلگران را گول میزند. آنان میگویند ایرانیان کمحافظه هستند. به راستی باز هم باید گفت: جهل دلیل نیست! اگر همهی مردم را تودهای نامشخص در نظر بگیریم، بله! آنان حافظه ندارند و نباید هم داشته باشند. هر گروه از مردم، در مورد مسایل روزمره و مورد علاقهی خود حافظه دارند. جهل مرکب است که از هر فرد انتظار داشته باشیم، رخدادهای مختلف را در همهی زمینهها، به خاطر داشته باشد. اگر گروهی از مردم، از گرایش سیاسی سیاسی دور هستند و اطلاعات سیاسی ندارند، مسلما حافظهی سیاسی هم نخواهند داشت. برای نمونه، گروههای محروم اقتصادی و فرهنگی، بیش از هر چیز به دنبال نامزدی هستند که وعدهی آنی در مورد بهبود اوضاع حداقلی بدهد. آنان حافظهی خوبی در این موارد دارند و هر گونه امتیازات خاص برای محرومان و حاشیهها را به سرعت دنبال میکنند و با موارد پیشین مقایسه میکنند اما آنان را با اصولگرا، اصلاحطلب، میانه، بهاری و حتی مخالف کلی سیستم سیاسی چه کار؟ در مقابل، کسانی که گرایش سیاسی دارند (مثلا اصلاحطلبان)، چهرههای مورد نظر خود را کم و بیش خوب شناختهاند و پشتیبان آنان بودهاند. همین طور است در مورد دیگر گرایشها. بنابراین، ایرانیان حافظه دارند. هر چند میتوان پذیرفت که در صورتی که فعالیتهای نظاممند مانند سیستم حزبی داشته باشیم، این حافظه تقویت میشود و بهبود خواهد یافت.
تحلیل آرا بر اساس ائتلافها، فریب بزرگ را لو میدهد که عبارت است از تفسیر آرای ترکیبی بر اساس یک گرایش سیاسی! برای نمونه، چه زمانی که آرای خاتمی 76 و 80 را بهکلی در سمت اصلاحطلبی بگذاریم و چه زمانی که شمار آرای احمدینژاد در دور دوم 84 و حتی انتخابات 88 (گذشته از اما و اگرهای آن) را با شمار احمدینژادیها یکی بپنداریم، در فریب بزرگ افتادهایم. از پژوهشهای موجود چنین بر میآید که در هر انتخابات ریاستجمهوری، تنها آنان برنده بودهاند که ائتلاف کردهاند، به ویژه آنان که آرای غیرسیاسی را جذب کردهاند. یعنی هر چه شعارهای نامزدها یا میزان مردمانگیزی (پوپولیزم) آنان به هر دلیل موفقتر بوده باشد، آرای بیشتری را علاوه بر آرای هوادارن طیف سیاسی خود، بهدست آوردهاند. به هر حال، در موارد بسیار کمی، در دوسوی طیف (چپ/ راست، اصلاحطلبان/ اصولگرایان، برجامیان/نابرجامیان و ...)، اتحاد مؤثر برقرار شده است (برای توضیح بیشتر، بنگرید به: پیوسته و پناهی، 1396).
آخرین فریب یا
تلهی تحلیل که به آن اشاره خواهیم کرد، یکسانپنداری کنش مردم در انتخابات سراسری
ریاستجمهوری با انتخابات محلی مانند مجلس و شورای شهر است. با افتادن در چنین تلهای،
گفته میشود که مردم شهرهای کوچک و بهویژه روستاها، بیشتر نصیب گرایشهای سیاسی
سنتی نزدیک به اصولگرایی و یا مردمانگیزان میشود و مردم شهرهای بزرگ به گرایشهای
انتقادی مانند اصلاحطلبان، بیشتر رأی میدهند. چنین نگاهی افزون بر آمیختن دو نوع
انتخابات سراسری و محلی، اشتباهی دیگر هم دارد: این که متن و حاشیه را به شهر و
روستا یا جمعیت بزرگ و جمعیت کوچک تقسیم میکند. حال آن که پژوهشها چیز دیگری را نشان
میدهند. برای مثال، در دور نخست انتخابات نهم ریاستجمهوری، کروبی و معین بیشترین
آرا در میان روستاها را داشتند و رأی اصلی احمدینژاد در شهرهای بزرگ بود (حاجییوسفی
و همکاران، 1391). ضمن این که در این زمینه، یه نکته را از نظر آماری در آرای دورههای
مختلف میتوان دید. اینرسی آرا در شهرهای کوچک و روستاها زیاد بوده است. به این
معنا که در این مناطق، هر رئیسجمهور دو دورهای، در دورهی دوم خود، افت آرای
کمتری نسبت به شهرهای بزرگ داشته است. از همهی اینها که بگذریم، یک سوم شهرهای
بزرگ ایران امروز را حاشیهها تشکیل میدهند؛ در ضمن، حاشیههای شهری نیز از نگاه
جغرافیایی همواره بهسادگی قابل جداسازی از متن (مناطق مرفه) نیستند یعنی مرز
آشکاری ندارند و بهطور پراکنده در نواحی مختلف شهری، تنیدهاند و در نتیجه، شکل
آرای حاشیه و متن را به راحتی نمیتوان تشخیص داد.
شورایی که نگهبان است
در انتخابات ریاستجمهوری دوازدهم، نامزدهایی جدی از گروههای مختلف حضور دارند. آشکار است که مهمترین بازیگر در این مرحله، شورای نگهبان است. ضعف قانون در این زمینه، پیشبینی را تقریبا ناممکن میسازد. برای نمونه، طبق ماده 35 قانون انتخابات، نامزد ریاستجمهوری باید مدیر و مدبر و از رجال سیاسی باشد تا تأیید شود. به سختی میتوان دو ایرانی را یافت که از این واژگان، برداشتی مشترک داشته باشند. به همین دلیل، از نگاه بیرونی، تأیید یا رد صلاحیت نامزدها در این مرحله به سلیقهی اعضای شورای نگهبان بستگی دارد.
با این حال، یک حدس را میتوان طرح نمود. از آنجا که تاکنون تمام رؤسای دولتهای قبلی توسط دبیر این شورا با القاب و توصیفاتی منفی یاد شدهاند، بعید است که آقای احمدینژاد نیز تأیید شود. به ویژه که طبق بازنمایی رسانههای اصولگرا، توصیهی رهبری را نادیده گرفته است. همچنین چهرههایی همچون آقایان بقایی و کلهر، بعید است از زمرهی رجل سیاسی در حد ریاستجمهوری به شمار آیند. اصولگرایان، با توجه به تشکیل گردهمآیی عظیم جمنا و همسویی (حتی در حد همسانی) خاصی که با عناصر حکومتی (غیر از قوهی مجریه و مقننه) نشان میدهند، توان مناسبی برای تأثیرگذاری بر بررسی صلاحیتها دارند. به هر حال، در رسانهها توافق بر این است که پایگاه آرای نامزدهای جدی آنان (آقایان رئیسی و قالیباف) با آقای احمدینژاد، همپوشانیهایی دارد و همین مورد نیز حدس گفته شده را تقویت میکند. همچنین، اصولگرایان کوشیدهاند با تکرار بیوقفهی دو برچسب فتنه و انحراف، به ویژه در فضاهای رسمی، راه ورود رؤسای دولتهای پیشین و یارانشان را به عرصهی انتخابات، سد کنند و تا حدود زیادی نیز در این راه، موفق به نظر میرسند. همزمان باید در نظر داشت که پرسش از سند قانونی در ردصلاحیتها، تا کنون بیپاسخ مانده است و تشخیص شورای نگهبان مبتنی بر اسنادی آشکار و موردتوافق حقوقدانان که برای عموم مردم اعلام شود، نبوده است و احتمالا در این دوره نیز نخواهد بود.
با همهی اینها، در سوی ائتلاف اعتدالگرایان و اصلاحطلبان، بنا به جایگاه آقایان روحانی و جهانگیری، صلاحیت آنان به احتمال زیاد تأیید میشود. آقای قالیباف نیز از چهرههای آشنای انتخابات ریاستجمهوری است. آقای رئیسی اما سابقهی اجرایی خاصی ندارد (به تازگی به تولیت آستان قدس گمارده شده است) و همچنین، سابقهی نمایندگی مردم را نیز ندارد. با این حال ممکن است به دلیل مهربانی شورای نگهبان با اصولگرایان، تأیید شود، همان گونه که آقای احمدینژاد نیز در دورهی نهم، وضع مشابهی داشت ولی چون نامزد اصولگرایان بود، تأیید شد. همچنین برای تأییدصلاحیت چهرههای آشنای دیگری چون آقای غرضی، میرسلیم و هاشمیطبا مانعی به چشم نمیخورد ولی به دلیل تأثیر احتمالی پایین در رقابتها، به آنان نمیپردازیم. ردصلاحیت احتمالی برخی چهرههایی همچون اعظم طالقانی و قاسم شعلهسعدی نیز ماجرای جداگانهای دارد که از بحث ما خارج است.
سناریوها
پیشفرض ما این خواهد بود که خوانندگان یادداشت حاضر، به گروهبندیهای موجود و اخبار چند ماه اخیر، آشنایی کامل دارند چرا که اگر چنین نباشد، یادداشتی جداگانه در این زمینه نیاز است. به هر روی، دو گروه مؤثر در انتخابات آینده روحانی/جهانگیری در مقابل رئیسی/قالیباف خواهند بود. همچنین، عدمقطعیت مهمی همچون حضور احمدینژاد را هم داریم که میتواند این دوگانه را به رقابتی مثلثی بدل کند. عدمقطعیت مهم دیگر، باقیماندن رئیسی یا قالیباف یا هر دوی آنها در مقابل روحانی است. به هر ترتیب، جهانگیری به نفع روحانی کنار خواهد رفت.
در سناریوهای جدول بالا، تنها مضرب 5 را برای آرا در نظر گرفته و وارد جزئیات آرا نشدیم. مسلما نامزدهای دیگر نیز سهمی از آرا خواهند داشت که باید آن را از آرای در نظر گرفته شده، کاست. در واقع، تنها خواستهایم ترتیبی از آرا را نشان دهیم نه آرای دقیق نامزدها را. این سناریوها باورپذیر هستند اما آنچه در فضای سیاسی کنونی محتملتر بهنظر میرسد، کنار کشیدن آقای رئیسی است چرا که احتمال برندهشدن اصولگرایان در این رقابت بسیار کم است. از سوی دیگر، نام آقای رئیسی برای آیندهی نظام اخیرا به تکرار مطرح میشود. بعید به نظر میرسد که وی بخواهد موقعیت خود را با شکست در این رقابت، تضعیف کند. منطقی است که وی برای حضور در این رقابت و کنار کشیدن در میانهی آن به نفع اتحاد اصولگرایان، اقدام کرده باشد تا نشان دهد که «عاشق خدمت است نه تشنهی قدرت». چنین حرکتی، افزون بر این که با شعار وی که «بوی بهشتی آمد» سازگاری دارد، به ساختن چهرهای فراتر از رقابتهای معمول و شایستهی جایگاههای بالاتر، کمک میکند. از سوی دیگر، به نظر میرسد که پیروزی بر ائتلافی که روحانی نمایندهی آن است، تنها در حالتی ممکن است که اصولگرایان با جریان سوم وارد ائتلاف شوند. با میزان حملاتی که این دو به یکدیگر کردهاند، احتمال چنین وضعیتی ناچیز به نظر میرسد.
پس از
انتخابات دوازدهم
انتخابات دوازدهم، به هر ترتیب به پایان خواهد رسید اما مسألهای مهمتر، به دنبال آن رخ خواهد نمود. کشور ما به اتحادی برای زدودن فساد از ساختار اداری و فقر و بیکاری دامنگیر، پیش از هر چیز نیاز دارد. همچنین، حجم نقدینگی که در بیش از دو دهه، سر به فلک برده، تنها با اتحاد گروههای مختلف مردم و گروههای سیاسی، کنترلشدنی است. چنین اتحادی، به هیچ وجه نمیتواند همراه با دعواهای عقیدتی مذهبی، روشنفکرانه، جغرافیایی (که بعضی به اشتباه، آن را قومیتی پنداشتهاند) و مانند اینها باشد.
تا به اشتراکی در یک نوع نگاه برای مبارزه با فساد و محرومیت گستردهی اقتصادی موجود در ایران امروز نرسیم، حرف زدن از مبارزه با فساد و محرومیتزدایی، خواب و خیالی بیش نیست. تا زمانی که با صاحبان یک قرائت مذهبی یا سیاسی، ثروتمندان، ساکنان مرکز و یا هر گروه دیگری از مردم (و نه همگان)، سراغ کنترل فساد و محرومتزدایی برویم، نتیجه نخواهیم گرفت. برای مبارزه در مورد یک آسیب، باید بر مبارزه با همان آسیب تمرکز کرد و برای همان منظور متحد شد. نمیتوان معیار همکاری را اصولگرایی، اصلاحطلبی یا هر چیز دیگری قرار داد و آنگاه مثلا به مبارزه با فقر رفت. مبارزه با فقر، ائتلاف همهی کسانی را میخواهد که میخواهند با فقر مبارزه کنند و لازم است آنان با یکدیگر، بر سر چند و چون این امر، به توافق برسند. شوربختانه در فضای مبارزات و نیز پس از هیچ انتخاباتی، چنین توافقی را نداشتهایم.
تا زمانی که گروهی تصمیم خود را برای رهایی از فقر (یا هر مشکل دیگر) پیاده میکند و دیگران کارشکنی میکنند، مشکل حل نمیشود. راه حل مسألهی اجتماعی، پیش از هر چیز جلب نظر یا توافق شهروندان با دیدگاههای مختلف، بر سر اجرای یک راه حل است. پیروزی هر گروهی برای در دست گرفتن دولت، نباید این مهم را از یادمان ببرد. بنابراین، مهمتر از سناریوهای رقابت در انتخابات، سناریوی پس از انتخابات دوازدهم است. یا این اجماع را (هر گروهی که پیروز شود) میسازد یا بحرانی که زوزهکشان به حوالی ما رسیده است، ما را خواهد بلعید. نامزدها، مسلما در این دوره بیش از هر دوره در رثای معیشت و مشکلاتش، نوحهسرایی خواهند کرد اما تا گروههای مختلف نتوانستهاند توافق دیگران را بر طرح خود جلب کنند، یا به نوعی راهی برای کنار آمدن با دیگران بیابند، ادعای حل مشکل معیشت، طنز تلخی بیش نخواهد بود. تا زمانی که برای آنان، اختلافنظرهای دیگر، به این اندازه مهم است که دیگران را حتی در پروژهی حل مشکل معیشت، کنار بگذارند، هنوز راهی عملی برای حل مشکل معیشت نیافتهاند.
بنابراین، اگر نامزد و جریان پیروز، توانایی تجمیع نیروهای کشور را نداشته باشد، برنده شدن هر نامزدها، هر کدام که باشد، فرقی نمیکند، یک سناریو است: سقوط در قعر جهنم بحران! همین سکه، در مورد برنده شدن هر کدام از نامزدها، رویی دیگر هم دارد: فرا رفتن از کف هرم مازلو (مشکلات معیشت) اگر و تنها اگر آن نامزد، توانایی تجمیع همهی نیروهای کشور را داشته باشد! این دو سناریو را باید جدی گرفت و به جای منتظر شدن، آینده را باید ساخت! نامزدی را باید برگزید که در داخل و خارج کشور، همکاری بیافریند و نه جدایی.
ارجاعات
Peivasteh, Sadeq (2015). The Vote Composition of Political Origins in IRI Presidential Election, Journal of current research in science, Vol. 3, No. S, pp: 39-54.
پیوسته، صادق؛ پناهی، محمدحسین (1396). مقایسهی روند تغییر خاستگاه نامزدها و منتخبان یازده دوره انتخابات ریاست جمهوری در جمهوری اسلامی ایران. مجلهی مطالعات جامعهشناختی، در دست بررسی برای چاپ.
حاجییوسفی، امیرمحمد؛ فرزان، مهدی؛ کیوانآرا، راضیه (1391). انتخابات نهم ریاستجمهوری و پایگاههای اجتماعی در ایران. پژوهشنامهی علوم سیاسی، سال هفتم، شمارهی 2: 123-149.
تهران ریویو (1392). حل معادلۀ چندمجهولی انتخابات سال 88. ویژه نامهی انتخابات یازدهم ریاست جمهوری، تهیهشده توسط جمعی از فعالان سیاسی داخل ایران. منتشر شده در دو قسمت به آدرس: http://tehranreview.net/articles/12744 و http://tehranreview.net/articles/12657#.UYee4bUziSo
تیم ملی فوتبال ایران را میتوان مثال نقضی برای این سخن دانست که: «ما فرهنگ کار تیمی نداریم و فقط در کارهای فردی موفق هستیم». عادت شده است که هر وقت ایرادی پیدا می شود، بگویند مشکل فرهنگی است. بهترین پاسخ به این گفته معمولا چنین است: چرند نگو!
وقتی مسؤولی میگوید مشکل فرهنگی است و کاری نمیشود کرد، چنین پیشفرضی دارد که یه کلیتی به نام فرهنگ وجود دارد. معلوم هم نیست فرهنگ یعنی چه. بس که فرهنگ همهی مفاهیم را در بر گرفته است، دیگر به مفهوم خاصی اشاره ندارد. گویی این مفهوم بزرگ نامعلوم که هرگونه باور، رفتار، هنجار، ارزش، نماد و انواع سبکهای زندگی و بسیاری موارد دیگر را در خود دارد، باید اصلاح شود تا ما بتوانیم قدم از قدم برداریم. در واقع، همهچیز باید درست شود تا من هم بتوانم کارم را درست انجام دهم. این سخن یعنی: هیچ! یعنی نمیدانم عیب از کجاست ولی همه چیز ناساز است! مفهوم فرهنگ در این موارد، چنین کلیت نامشخصی است. فرهنگ، این بز بلاگردان، خراب است و باید درست شود تا من مسؤولیت بپذیرم. در حواله کردن مسؤولیت فردی، جمعی، حاکمیتی و راهحل هر آسیب به فرهنگ، چنین پیشفرضی وجود دارد که فرهنگ چیزی است مستقل از من و ما، امروز و اکنون!
در مقابل چنین پاسخی، باید دید منظور از فرهنگ چیست و به چه شکل، مسؤولیت و راه حل وضعیت ما به آن مربوط میشود. فرهنگ باید به اجزای آن تقسیم شود و معلوم شود که دقیقا چرا و چگونه بهبودی باید در فرهنگ حاصل شود تا امور موردنظر ما بهبود یابد. برای مثال، معمول بود که در مورد تیم فوتبال و دیگر ورزشهای تیمی گفته شود: ما مردمی احساسی هستیم. فرهنگ احساسی باعث میشود اروپاییها بعد از گل خوردن، برای جبران طرحریزی کنند و بازیکنان طرح مربی را به خوبی پیاده کنند. ما چنان احساسی میشویم که نه تنها تاکتیک بلکه کار ترکیبی و حتی خونسردی را از دست میدهیم. به خاطر همین، در ورزشهای فردی موفقتر هستیم. مشکل فرهنگی است. تمام شد و رفت. صورت مسأله پاک شد و به فرهنگ حواله داده شد. این که چگونه میتوان این فرهنگ را دگرگون نمود هم خیلی راحت پرتاب میشد به کودکی. خانواده و آموزش و پرورش باید تلاش کنند. یعنی اگر بنا بر این دیدگاه تکعاملی باشد، تمام فرهنگ در خانواده و مدرسه خلاصه میشود.
اتفاقا ما در ایران، دورهی انفجار توصیه در خانوادهها و مدرسهها را سپری کردهایم. دورهی توصیههای فرهنگی در خانواده و صفحات بیشمار کتابهای مدرسه و پرچانگی مدیران، معاونان و معلمان و مشاوران در سیستم آموزش و پرورش. دورهای که آرامشی برای کودکان و نوجوانان باقی نگذاشته بود. تمام فرهنگ باید آنجا زورچپان میشد. هر کس هر مشکلی هر جا داشت، فرهنگی قلمداد میشد و لذا لازم بود پدر و مادر توصیه از کودکی دست به کار تعلیم همه چیز میشدند (مرشدان تلویزیونی، راهش را میگفتند)، کتابها بیشتر و پرحجمتر میشدند (شوراهای تدوین کتب درسی به تجمیع و پمپاژ مطالب مشغول بودند) و معلمان و دیگران هم که دلسوزی خود را سوهان اوقات بچهها میکردند. از قضا سرکنگبین صفرا فزود و همه از خانه و درس و مدرسه گریزان شدند. دوباره همان توصیه در فضا میپیچد که آموزش و پرورش ما مشکل دارد. بله. اگر مشکل نداشته باشد، شگفت است. جایی که باید بیش از هر چیز محل دوستی و صمیمیت و درک روزمری هستی باشد، به محل پندهای پایانناپذیر تبدیل شده است و در نتیجه، فنون گذران وقت آموزش برای فرار از محل آموزش، بهتر از هر چیز درونی میشود. این، دوری پوچ در فرار از زندگی برای زندگی است.
خوشبختانه کارلوس کیروش چنین ورد وارونهای را نیاموخته بود. از نظر من، او آدمی است ماکیاولیست که میداند چگونه به هدف خود برسد. اگر برخی مسؤولان ورزشی را بندبازانی یافت که در موقع مناسب با تغییر مربی از زیر بار مسؤولیت شانه خالی میکنند، با پول زیادی که خواست آنان را مجبور کرد که ، تعهدی سخت برای حفظ وی پیشاپیش ایجاد کنند. البته این، تنها حقهی وی نبود اینجا نمیخواهم از مکر ناتمام این سیاس سخن بگویم. در هر ماجرای این سالها که دقیق شوید، دورنگری حیلهگرانهی وی را میبینید اما او این حیله را نه برای اهداف پست و پول گرفتن به سبک بزن درروها، بلکه برای ماندگار شدن در تیم ملی و ساختن یک تیم واقعی به کار برد. او استاد است و اگر از حیلهگری او سخن میگویم، به معنای افزونهای است بر تخصص این استاد و نه حیلهگری به جای تخصص. در پیمایشهای ملی ارزشها و نگرشهای ایرانیان، معمولا سه چهارم جمعیت، مردم ایران را دورو، کلاهبردار و در عین حال، چاپلوس یافتهاند. یعنی خودمان، خودمان را به این ترتیب ارزیابی میکنیم. متخصص حیلهگر ما (کیروش) تا جای ممکن از چاپلوسی بهره گرفت اما راه را بر کلاهبرداری و دورویی بست و موفق شد کلاهبردارتر از کلاهبرداران و دوروتر از دوروها باشد. برای مثال، به یاد بیاورید زمزمههای «من خواهان دارم» و «من فردا میروم قرارداد جدید ببندم» او را در بزنگاهها. به هر حال، اگر مؤلفههای فرهنگی نامناسبی هست، که هست، راهی هم برای بستن تأثیر آنها بر تیم هست، که مربی ما آنه ارا یافت. خوشبختانه او نمیخواست بگوید ایرانیها مشکل فرهنگی دارند و خودش را راحت کند. او راه بهتری در آستین داشت.
همچنین، او اجازه نداد بازیکنان محبوب به جای او تصمیم بگیرند. اجازهی دخالت به مسؤولان دیگر را هم نداد. یعنی راه نفوذ مشکل فرهنگی مرید و مریدپروری و ساختار عمودی و ضدتخصص در تصمیمگیری تیم فوتبال را حل کرد. او فهمید که مربیان دیگر ممکن است به نام دلسوزی، توصیههایی داشته باشند و سرانجام، مجموعهی دلسوزیهای خود را در قالب دلایل ناکارآمدی مربی تیم ملی مدون کنند و به عبارت بهتر، هر دلسوزی میتواند مقدمهای برای زیرآبزنی باشد. او به بدترین صورت به دلسوزیها پاسخ داد، گرچه هر جا لازم بود از آنها سود جست. دفع خطر احتمالی، عقلا واجب است. کیروش با بستن دروازههای ورود هنجارها و ارزشها و نمادهای مخرب به تیم از طریق کنترل گفتارها و رفتارهای خود، بازیکنان و دیگران، فضایی را برای تیمسازی فراهم آورد. کاری که او کرد، خلاقانه بود و فرمول ندارد اما نتیجهای که گرفت خیرهکننده بود و یک چیز را برای ما آشکار نمود: او تیم فوتبال ساخت. آن هم در سطح ملی!
برای ساختن تیم، کاردانی و تخصص و تجربهای که او داشت لازم بود اما کافی نبود! مکری فوق مکر دیگران باید وجود میداشت. فجایع اخلاقی که بر سر پیشینیان وی آمده بود را لازم بود با شمشیر حیلههایی برندهتر تنبیه کند و او چنین کرد. کمتر کسی است که از کیروش چهرهای قدیسوار در ذهن داشته باشد. در عوض، او چهرهای چرچیلوار است و پیش از آن که فریبکاران وی را نفله کنند، مخالفان حیلهگر را خوار و خفیف کرده است و با قدرت به پیاده ساختن دستورات تبدیل مجموعهای از افراد به یک تیم فوتبال مشغول است. نتیجه این شده است که تیم ملی ایران پس از گل خوردن بارها و بارها جبران کرده است. آن روحیهی احساسی دیگر به فراموشی سپرده شده است. تغییر تاکتیک در میانهی بازی یک کار متداول شده است. بازیکنانی که در تیم خود شاخ و شانه میکشند، در تیم ملی مطیع دستورات تاکتیکی هستند. البته بهتر میبود اگر تمام تیمهای لیگ برتر و دسته اول و دوم و حتی کل مردم ایران، کار تیمی را آموخته و تجربه کرده بودند اما کیروش نگفت که چون چنین اتفاقی نیفتاده است، فرهنگ نیست و کاری از دستم بر نمیآید. همچنین، او از ارزشهای فرهنگی مختلفی که به کارش میآمد مانند جوانمردی و ملیگرایی و اروپاییگرایی و موارد دیگر، به کرات استفاده کرد. او دریافت که کدام مؤلفههای فرهنگی به کارش میآیند و کدام زیانبار هستند. چنین کنند بزرگان!
هنر تیمسازی، مجموعهای است از دانش، مهارت و خلاقیت توأمان. اگر ملتی مشتاق کار تیمی داشته باشید، هر مربی معمولی میتواند تیم بسازد اما در فضایی مثل ایران است که هنر والای تیمسازی باید وجود داشته باشد. مشابه این کار را در تیم والیبال هم داشتیم. تیم مذاکرات هستهای ما نیز چنین کاری کرد. تیمی که اصغر فرهادی جمع کرده است و چندین اثر جهانی خلق کردهاند نیز نمونهی خوبی است. کارهای تیمی در جبههها هم فراوان بوده است. در کنار نمونههای ناموفق، نمونههای موفقی را میتوان مثال زد. آگاهان میدانند که کار تیمی چیزی بیش از کار گروهی و آن هم چیزی بیش از کار جمعی است. با این تفاوت که هر مورد در ابعاد کوچکتر از مورد بعدی میتواند رخ دهد. وارد این مباحث نمیشوم اما میخواهم بگویم نهتنها کار تیمی بلکه کار گروهی و جمعی نیز در ایران ناممکن نیست. این افسانههای شبهعلمی را کنار بگذاریم که میگویند ما فرهنگ کار جمعی و گروهی و تیمی نداریم و تا فرهنگ درست نشود، همه چیز خراب است و هر کار جمعی و گروهی و تیمی، ناممکن. این مزخرفات برای توجیه افراد است در جایگاهی که افرادی هنرمندتر از آنان نیاز دارد یعنی افرادی با دانش، مهارت و خلاقیت بیشتر.
هر جا که احساس کردیم فرهنگ نمیگذارد مسؤولیتی را انجام دهیم، بدانیم که آن مسؤولیت از حد ما فراتر است و باید خود را تواناتر سازیم و راههای دگرگونی را بیابیم. فرهنگ این کار وجود ندارد اغلب به این معناست که من راه ایجاد دگرگونی و بهبود را بلد نیستم. فرهنگ را چگونه باید گام به گام ساخت؟ مسأله این است. اولین درس، کنار گذاشتن آن کلیت احمقانهی توجیهکنندهی ناکامیها است که به نام فرهنگ در ذهنهای خود برساختهایم. فرهنگ یک شبه دگرگون نمیشود و همهی ما آن را میسازیم. اگر میخواهیم تکرار تاریخی روندهای پیشین نباشیم، باید ببینیم چگونه میتوانیم در هر مسؤولیتی و با آنچه موجود است، در فرصت مناسب، دگرگونی و بهبود را ایجاد کنیم. راه تغییر از تیمها و گروههای کوچک آغاز میشود. اگر راهش را بلد نیستیم، اجازه بدهیم دیگرانی که هنر تغییر و بهبود را دارند، امور را به دست گیرند. از اسارت ذهنی به دست هیولای خودساختهی فرهنگ، به در آییم. تنها راه ساختن فرهنگ نیز در خانواده و آموزش و پرورش نیست. گرچه فرهنگ ما را میسازد، ما هم میتوانیم آن را دگرگون سازیم. اگر اصلاحی هم در فرهنگ ممکن باشه، با همین قدم های کوچک ممکن می شود، با تیمها و گروههای کوچک!
به هر ایرانی که در هر کجای دنیا، از گذشته تا آینده، جایزهی فیلمسازی گرفته، شادباش میگویم! به خاطر آن که توانسته است موانع را به نفع کاری فرهنگی جابهجا کند و اگر شده حتی به قدر سر سوزنی تغییر دهد. چنین کاری در ایران، حتی بزرگتر از خود فیلمسازی است چرا که قواعد مشخصی آنجا وجود ندارد و فیلمساز باید پاسخگوی سلیقههای زیادی باشد! بهطور جداگانه به اصغر فرهادی شادباش میگویم نه تنها برای این جایزه که برای همهی جایزههایش و بیش از همه برای فضای گفتوگوی فرهنگی که گرد ساختههایش برپاست و بیش از همه برای نامهی عدمحضورش و پاسخش به همهی قدرتطلبانی که میخواهند چهرهی فرهنگی ایران را مخدوش کنند.
این جملات بهرام بیضایی، آنقدر گویا هستند که نیاز به افزودن هیچ نکتهای در این زمینه نیست و من آغازی بهتر از این برای یادداشتی در مورد فیلم فروشنده نیافتم. فیلمی که دومین جایزهی اسکار را برای اصغر فرهادی و برای ایران به ارمغان آورد و در همان زمان که هر روز رسانههای مختلفی، ایران را یک خطر مینامند، نام کشورمان را به نام نامی فرهنگ، بر سر زبانها انداخت. از این خوشایندتر، آگاهی کارگردان این فیلم به اهمیت ایران فرهنگی است. ایرانی که در دایرهی هیچ ایدئولوژی بستهای نمیگنجد و در سرگذشت درازآهنگ خود، همواره توانسته است از بند تنگ تعریفهای محدودکننده برهد. فرهادی نیز با انتخاب خود، بزرگی این ایران را به نمایش گذاشت و خواب نگاههای ایدئولوژیک به ایران را برآشفت!
بسیارانی ایراد گرفتند که: نمایندگان فرهادی، نمونهی خوبی از ایرانیها نیستند. خانم انوشه انصاری، بدون حجاب جایزه را گرفت و ایرانیها حجاب دارند. آقای فیروز نادری، نماد ثروتمندان است و ایرانیان فقیر بدون نماینده ماندهاند. فیلم با انتقاد به سیستم جهانی، سیستم سیاسی کشور را توجیه کرده است. فیلم ضد زن است. فروشنده، ضد غیرت است و... اما نمایندگان فرهادی گفتند ما فضانورد هستیم و آمدن ما به این معناست که وقتی بیرون از جو زمین به این سیارهی زیبا بنگرید، جهانی میبینید بدون مرز و چه تنگنظرانه مییابید دستهبندی کشورها به دوست و دشمن و فروکاستن آدمیان را به ملیت آنها!
پیام کارگردان نیامده برای اسکار، ضرورت زدودن تبعیض ملیتی بود. چنان که تبعیض قومیتی، نژادی، مذهبی، زبانی، کاستی و مانند اینها، فاجعهبار است، تبعیض ملیتی نیز میتواند زمینهساز شوربختی برای نوع بشر باشد. برخی گفتند که این جایزه سیاسی بود! بله! اعضای آکادمی اسکار به هر حال، انسان هستند و جهتگیری سیاسی در رأی آنان مؤثر است چنان که جوایز آرگو، دوازدهسال بردگی و بسیاری فیلمهای دیگر هم سیاسی بوده است. حتی جوایز جشنوارهی کن هم میتواند سیاسی باشد و نمونهی بارز آن، فیلمِ آبی گرمترین رنگ است. چه جای شکایت است وقتی فیلمی پیام انسانی دور از تبعیض با خود دارد؟ آیا هنر برای ساختن دنیایی بهتر نیست؟ در ضمن، باید به یاد داشت که فروشنده پیش از این، بیش از ده جایزهی ارزنده در کارنامه داشته است و در هر جشنواره و رقابت معتبر نیز که شرکت کرده، نامزد دریافت جایزه بوده است.
پرویز کیمیاوی چه زیبا نوشت که: تقسیم فیلمها به نام حکومتها درست نیست. باید به سینمای ایران افتخار کرد و نمیشود هر آنچه از این میان را نمیپسندیم با برچسبی ناسزاآلود برانیم. در مقابل نامهربانی و حتی بیادبی برخی تریبونداران داخلی و خلافآمدِ داوریهای بسیاری از ما ایرانیها که دوست داریم در هر اثری، از همهی مشکلات محلی، ملی، بشری و شاید کیهانی، سخن گفته شود، فرهادی در هر اثر، بر جنبهای ویژه از روابط انسانی و ذهنیت و انتخاب انسانها متمرکز میشود و شاهکاری برای اندیشیدن میآفریند. او هنر و صنعت فرهنگی خود را به کار اندیشیدن میگیرد. میداند که برای اثرگذاری، باید انتخابی سخت داشت و بسیاری از جنبههای مهم ماجرا و هر آنچه را در خدمت پرابلماتیک نمودن موضوع خاص و محوری فیلم نیست، فراموش کرد. همین است که از او، چهرهای متفاوت میسازد.
همچنین، حساسیت و فهم ژرف وی از مشکلات جامعه و جهان، سبب شده است که نگاه او افزون بر ملاحظات فنی و هنری، اندیشمندانه و درک جامعهشناختی او از ذهنیت انسانی که در روابط اجتماعی برساخته میشود، توجهبرانگیز باشد. جدای پذیرفتن یا نپذیرفتن ایدههای او، همواره فیلمهای او پس از پایان، در ذهن بینندگان دوباره آغاز میشوند و گفتوگوهایی جدی بر میانگیزند و به باور من، جدیترین فیلمها از نظر اجتماعی، همین ویژگی را دارند. گفتوگوهایی که او بر میانگیزد، رنگ و بوی ایرانی دارند و دقیقا به همین دلیل است که جهانی هستند. تا زمانی که تاریخمندی و مکانمندی نباشد، جهانی شدن در حد شعاری پوچ، گمراهکننده باقی میماند. او در دنیای فریبکار امروزی که همواره در گوش ما تکرار میکند که قضاوت نکن، بی هیچ محافظهکاری فریاد میزند که قضاوت کن اما بدان که قضاوت سخت است و داور باید شایستهی داوری باشد و داور شایسته، پیش از هر چیز، لازم است از چشم دیگری نیز بنگرد و دنیای او را درک کند. دشواری داوری را نشان دادن، ترساندن داوران نیست بلکه بیرون راندن ناداوران از این میانه است!
در 26 فوریه 2017، شب اهدای جوایز اسکار، هزاران نفر از نقاط مختلف انگلیس در میدان ترافالگار لندن، برای دیدن فیلم فروشنده آمدند. بیش از پنجاه هنرمند انگلیسی خواستار اکران عمومی فیلم اصغر فرهادی در جلوی سفارت امریکا شده بودند و صادقخان، شهردار لندن، امکان نمایش رایگان برای عموم را فراهم کردهبود. بسیاری، ساعتها در سرما انتظار کشیدند تا نمایشی از همبستگی ضدتبعیض را پدید آورند. اصغر فرهادی در پیامی ویدیویی، آنان را سپاس گفت. نمایشی که از هر جهت پر از روابط و شرایط ایران بود، این فرصت را برای آنان پدید آورد که ساعتی به جای یک ایرانی و در شرایط عماد، رعنا و دیگران قرار گیرند. آنجا بود که میشد حس کرد، انسان چه آسان با هر ملیتی ممکن است رعنا و عماد شود و پیام فضانوردان، در هوای سرد لندن، در میان گرمای انبوههی ترافلگار، حس شد. پیامی که ایران فرهنگی برای جهان فرهنگی مردمان آنجا و هر جا داشت. به سخن فرهادی، حرف این بود که در رفتار با بقیه عادلانه رفتار کنیم گرچه دشوار است فهم این که رفتار عادلانه چیست! آیا عادلانه بود که عماد آن مردِ واردشده به حریم خصوصی همسرش را به حال خود رها کند؟ آیا عماد نگران آبروی خود باید میبود، حتی وقتی که رعنا میگفت انتقام نگیر؟ این انتقام و غیرت کور بود یا عدالت؟ برجستهساختن مسأله، مقدمهی گفتوگو و توافق احتمالی بر پاسخِ بهتر است.
فرهادی میگوید: این فیلم دعوت به گذشتِ بیدلیل نیست! موضوع این است که تو در جایگاهی نیستی که خودت، هم شاکی باشی و هم قاضی و هم مجری حکم. حتی در فقه اسلامی اگر کسی در این موقعیت قرار بگیرد و طرف مقابل را بکشد، او را اعدام میکنند. به نظرم این فیلم بیشتر از اینکه تلخ یا ناامیدکننده باشد، نگرانکننده است و باید باشد. این قصهها بسیار امیدوارکنندهاند، چون به تماشاگر، امید و انگیزه برای یافتن راهحل میدهند. بعد از دیدن فیلم، افراد حس میکنند که ورود به حریم شخصی یک خانواده، چه پیامدهایی میتواند داشته باشد. این فیلم میتواند مانند یک ترمز باشد و وجدان برخی افراد را خاکروبی کند.
کنار گذاشتن قانون در این فیلم، گرچه دلایل احساسی آشکاری دارد، باعث میشود شخصیت اصلی فیلم (به بیان خودش در جایی دیگر) به تدریج گاو شود. چیزی که شاید برای گروه بزرگی از یک ملت نیز اتفاق بیفتد و باید نگران بود که چنین نشود. به هر حال، عماد چه باید کند؟ اگر قوانین جامعه با عرف سازگار نباشند و فرد در رجوع به پلیس و دادگاه، احساس بیآبرویی کند، چنان که رعنا چنین حسی دارد، چه باید کرد؟ آیا باید خاموش ماند؟ فرهادی میگوید: داستان از جایی شروع میشود که عماد نمیتواند سراغ قانون برود. مانعی به اسم آبرو و درخواست همسرش سر راه اوست. اما جزای آن مرد حریمشکن چیست؟ بههرحال وقتی دیگران عماد را تحت فشارش میگذارند، مسیر شخصیت او عوض میشود و خودش برای همه تصمیم میگیرد. قانون را کنار میگذارد و همسر خودش را هم کنار میگذارد. تصمیم میگیرد خودش مجری قانون شود و همان کاری را میکند که خودش از آن آسیب دیده است. وارد حریم خصوصی زن مستأجر قبلی میشود. وارد حریم خصوصی دانشآموزش میشود و موبایلش را چک میکند. وارد حریم خصوصی همکارش در تئاتر میشود و روی صحنه به او ناسزا میگوید. نقطهی تبدیل شدن عماد به یک شخصیت دیگر، از اینجا آغاز میشود که به سمت قانون نمیرود؛ عماد خشم خودش را بارها در مقابل مرد حریمشکن، شاید به خاطر موی سفیدش کنترل میکند. سپس، خود آن مرد باعث میشود عماد با وجود آن همه خودداری، زندانیاش کند. با این حال، عماد به جای قانون وارد عمل شده است و از این جهت، خود او هم آغازگر شکستن حریمهایی است.
به روزگاری که آسیبشناسی، سکهی رایج بازار سخن شده است، اگر بپرسید آن آسیبندیده چیست، گویی سایش سنگهای چخماق را در انبار پنبه آزمودهاید. آسیبشناسی از آنجا محتوای رسانهها و همایشها و نمایشها را یکسره اندوده است که هر چه را نمیپسندند، آسیب میپندارند حال آن که آسیب، خدشه به سلامت است و معیار تشخیص سلامت، پیششرط بحث از آسیب است. معیاری که توافقی نسبی بر آن وجود داشته باشد و آسیبدیدن و ندیدن را جدا کند اما بازار مکارهی آسیبشناسی در کشور ما این حرفها را بر نمیتابد چرا که به اندازهی کافی فروشنده، خریدار و به حد کمال، رقابت دارد و با قوانین بازار آزاد پیش میرود. غایب در این میان، جامعه است که اینان به آسیبشناسی آن مشغول هستند: جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه!
در این میانه اما جواد طباطبایی، ایدهای تازه دارد. ایدهای که گرچه چند دهه است، وارون عادتوارهی اهالی دانشگاه در ایران امروزی، به صدها زبان در سخن است و تداوم دارد، شنوندگانی اندک مییابد. این ایده، شناخت انحطاط در ایران معاصر است یعنی این که ببینیم چرا امر جدید در این کشور با همهی تقلای جامعه در آموختن عناصر جدید از کشورهای موفق، بر شانههای امر قدیم نمیایستد؟ چرا سنتی از تجدد ایرانی صورت نمیبندد و چرا نسیم ایرانشهری را که در گذر از باغستانها و داغستانهای اسلامی، یونانی و غرب مدرن، بویی مرکب گرفته و چنین درازآهنگ در طول تاریخ پایسته و ملت ایران را پیش از پیدایش ملتهای پیشمدرن و نژادپایهی غربی ساخته است، چنین از پای فتاده مییابیم؟
طباطبایی همین سیاست بیقاعده و رأسمحور ایرانی را، همین باستانگرایی نامتوازن دیروزی و اسلامگرایی جهانوطنی امروزی را و همین کشتیشکستگی ما در توفان توسعهها را شاهد میگیرد بر این که ما، این مای ایرانی را نمیشناسیم و به نظریهای برای شناخت آن نیازمندیم. ایران، با تمام کامیابی و ناکامیهایش اگر نتواند تاریخی در نسبت با تاریخ جهان و اندیشهای در نسبت با اندیشههای رقیب داشته باشد، که ندارد، ره در انحطاط میپیماید. حال، چه آن که همه مختصات ما را در مقایسه با مختصات مدرنهای غرب، آسیب مینامد و چه آن که وجود انحطاط را انکار میکند، هر دو نشانهی انحطاط اند. شگفت این که مدعای آسیبشناختن در ایران از گرفتاران همین انحطاط بر میخیزد.
اگر غرب در سنت یوتوپیاسازی خود همواره در بحران انحطاط بوده است و به شکلی کارآمد خود را آسیبشناسی کرده است، در مقابل، ما پذیرش انحطاط ملی که دیباچهی چارهاندیشی برای رستن از آن است را با ایدههایی فرافکنانه همچون بازگشت به خویشتن، انواع جهانوطنگرایی و مانند اینها عقب انداختهایم. گویی میخواهیم پرسش از چیستیِ ایران و ایرانیبودن را در میان پرسشهایی انحرافی فراموش کنیم اما این مسألهی اساسی، فراموششدنی نیست. حوادث این روزها نشان میدهد که با دسیسههای مختلف همچون قومیتگرایی در میان مردمی که همواره ایرانی بودهاند و «قومیت»شدن آنان چیزی جز غفلت از همین مسألهی اساسی نیست، پیامدهای این فراموشی سراغ ما خواهد آمد. این فراموشی، هشدار طباطبایی در بیش از دو دهه پیش بود و کاش جدیتر گرفته میشد. آثار دکتر طباطبایی سرشار از این ژرفاندیشیهاست و به همین دلیل، هیچ پژوهشگری که موضوع تاریخ ایران را برگزیده و دل در گرو ایران داشته، بینیاز از آثار وی نبوده است و احتمالا نخواهد بود.
این مقاله را برای ماهنامه فرهنگ امروز نوشته ام.
«حقیقت قضیه این است که من بیشتر از جان دیویی متاثر هستم تا رورتی. دیویی، مهمترین فیلسوف تاریخ امریکاست که رورتی هم از او متاثر شده است» [1]. این جملهها را میتوان کلید فهم اندیشهی علی میرسپاسی، استاد دانشگاه نیویورک، دانست. بنابراین، پیش از آن که سخن از آثار میرسپاسی بگوییم، نگاهی خواهیم داشت به ایستار دیویی در مورد مدرنیته همچون تداومی از پروژهی روشنگری. نگاه هشیارانههنریِ روشنگری به زندگی و زمان حال ما در هر کجا و هر زمان، خواهناخواه یکتا اما بیرحمانه منتقد و دگرگونساز است و به این ترتیب، رواداری نه وامدار دستور اخلاقی فرازمینهایِ رحم و تحمل دیگری بلکه تنها راه زندگی مدرن است. چگونه تجربههای یکتای مدرنیته در یک پروژه بافته میشوند و به این ترتیب، چگونه اومانیزمی چنین گستاخ، با لیبرالیزمی پیوند میخورد که در خدمت جامعه است؟
جان دیویی [2]، را بیش از هر چیز، فیلسوف بزرگ آموزش و پرورش امریکایی میتوان دانست. در مدارسی که با رهنمودهای وی اداره میشوند، رقابت جایی ندارد. نوم چامسکی از دانشآموختگان این مکتب، بیان میکند که تا مدتی برای فهم رقابتها مشکل داشته است چرا که وارون عموم دانشآموزان و دانشجویان که در کوران رقابت پرورش مییابند، آموزش او به کلی در منطق کوشش حداکثری و عملگرایانه بهجای تلاش برای رقابت و پیروزی بوده و مفاهیم به آن ترتیب در ذهنش نقش بسته اند. رقابت در نگاه دیویی، پسندیده نیست. هر کسی شایستهی جایگاهی است که توسط دیگران دستیافتنی نیست زیرا آنان در وضعیت و دارای امکانات او نیستند. رقابت گریزناپذیر نیست، آموختنی است. در رقابت، آنچه میخواهیم باشیم را فدای مقایسه با دیگران و ایجاد بایدهای بیرونی میکنیم. همین حکم در مورد جوامع نیز برقرار است. افزون بر این، افراد جامعه در رقابت با هم نمیتوانند جامعه را بهدرستی به پیش ببرند و کوششهای آنان، برآیند کمتری خواهد داشت نسبت به حالتی که افراد با حس و حال و توانایی درونی خود به کنش میپردازند. مردم در رسیدن به خواستههای درونیشان، اگر آموخته، فریفته و اسیر دنیای رقابت نشده باشند، همه به هم کمک میکنند اما در رقابت، همه به جایگاههایی محدود چشم دوختهاند و دشمن یکدیگرند. نکتهی مهم عملگرایی یا پراگماتیزم دیویی، رقابتینبودن است. این اندیشه که به لیبرال سوسیالیزم یا سوسیالیزم دموکراتیک نیز تعبیرشدنی است (و برنی سندرز، نامزد داخلی حزب دموکرات برای انتخابات 2016 امریکا نیز در مورد راه خود، همین صفت را به کار برد) زیر و رو کنندهی نظم رقابتی است و به همین دلیل، محافظهکاران همواره دیویی را افراطی نامیدهاند.
از سوی دیگر، اندیشهی دیویی ریشههایی ژرف در اومانیزم روشنگرانه دارد. از نظر وی، باید به خرد و تعقل همهی آدمیان بدون ملاحظهی جنسیتی، نژادی، قومی، جغرافیایی و مانند اینها ایمان داشت. به این معنا، اتونومی یا خودآیینی آدمیان، بلوغ آنان است که آنان را از آویختن به دامن هر مرجعیت نیندیشیده رها میسازد. وقتی برای هر شخص، نوموس یعنی قانون، مرکزی عقلانی و درونی داشته باشد و با ارجاع به مرجعی بیرونی تعیین نشود، اتونومی یا خودآیینی پدید آید. نمیتوان شخص خودآیین را وادار به پذیرش غیرعقلانیِ سخن شخصی دیگر نمود. او، قانونگذار خویش است اما همینجاست که نیروی عقل و تعقل، مشترک در میان آدمیان، پیوند میان این قوانین یا اشخاص خودآیین را برقرار میسازد. قرارداد اختیاری آدمیان، آنان را کنار هم گرد میآورد و جامعه شکل میگیرد و بر مبنای اختیاری بودن این قرارداد، با میثاقی پویا طرف هستیم. به این ترتیب، میثاقی پیچیده با تاریخی طولانی و متفاوت در هر جامعه برقرار است و تنها چیزی که این آدمیان را کنار هم نگه میدارد و قابلیت گفت و گوی آنان با یکدیگر و جامعهای با جوامع دیگر را پدید میآورد، همین عقل است که لازم است برپایهی تجربه باشد نه سخن مرجعی بیرونی، وگرنه خودآیینی به کلی ناممکن خواهد شد.
دیویی در این رهگذر، نقش اساسی برای آموزش و پرورش میبیند. نهادی که در خانواده، مدرسه، دانشگاه و آموزشگاه، تمرکز بیشتری دارد اما در تمام جامعه و جهان زندگی انسانها پراکنده است. آموزش و پرورش، تنها در «تجربهی انسانی» است و هر انسان نه بانک اطلاعات باید باشد که در او سپردهی اطلاعاتی بگذارند و بردارند و نه ربات مهارتها که فنی به او بیاموزند و بهخوبی اجرا کند. برای نمونه، انسانها زمانی معماری خانه و شهر را میآموزند که آن را بسازند و همزمان دریابند به چه درد میخورد و در این تجربه، بتوانند چیستی و لزوم و معنای خانه و شهر را برای خود روایت کنند. مسلم است که این روایتها برای هر کدام آنان متفاوت است. به همین ترتیب، برای جوامع نیز تنها در تجربه است که مفاهیم ساخته میشوند و مشکلات و مسایل حل میشوند و فنون پیدا میشوند. تنها در آن زمان است که علوم و سپس فلسفه پدیدار خواهد شد چون چیزی در عمل برای شناختن و فلسفیدن وجود دارد. به این ترتیب، چنان که کوشش برای آموزش مفاهیم بیگانه به افراد، بیحاصل است، تلاش برای صدور دستاوردهای فکری یک جامعه به جامعهی دیگر در وادی اندیشه و بدون تجربه، ناممکن خواهد بود.
آموزش انسانها برپایهی تجربه است و تجربه، پدیدآورندهی ایستار آنان است یعنی حس و حالی که نسبت به هر مفهوم، فرد، فن، قانون و... دارند. یادگیری تنها در تجربه به معنای احساس نسبت با دیگران و امور و مفاهیم دیگر رخ میدهد به گونهای که فرد، برای زمان حال خود، فارغ طرح گذشته و آیندهاش، ارزش قایل میشود. او، خاصبودن خود و آنچه که هست را با توجه به آنجا و آن هنگام که هست، درک میکند و نسبت خود را با همهی آنچه تجربه میکند، در مییابد. مرکزیت خود، به این ترتیب، بههیچ وجه بهمعنای طرد دیگری نیست چرا که درک خود، همزمان درک دیگری است و درک تفاوتی که فروکاستنی به وحدت نیست و در عین حال، وحدتی قراردادی برای بقای همه را میطلبد. به این ترتیب است که فردگرایی لیبرال و اومانیستی دیویی، همزمان جامعهمحور است و باز به دلیل توجه ویژه به این خاصبودگیها و حس و حالهاست که دیویی، پس از پذیرش خودآیینی و گسست از مرجعیت بیرونی، به تجربهی دینی در سطح احوالات فردی یا احوالات مشترک در میان آدمیان، بسیار اهمیت میدهد. به همین ترتیب، این احوالات با مرجعیتهای موجود در اندیشه و عمل سیاسی، متفاوت هستند یعنی دینداری در این نگاه، عرفی است اما ارجمند است چنان که در تجربهی آلمانی پس از اصلاح دینی بود و برخلاف تجربهی فرانسوی که در آن، دین اساسا در ضدیت با مدرنیته دریافت میشد.
اینک و پس از بررسی برخی سرچشمههای فلسفی و پیشفرضهای اندیشهی میرسپاسی، بهتر میتوان گزارههای وی را درک و تفسیر نمود. از سویی، دلیل ارجاعات وی به ریچارد رورتی با توجه به این که رورتی نیز متأثر از دیویی است، مشخص میشود و از سوی دیگر، تمرکز وی بر اهمیت دین و چگونگی ارتباط روشنفکران با دین در نسبت با مدرنیته، طبیعی خواهد بود. تمرکزی که آشکارا سکولار دیده شده است چرا که نه تنها بر عرفیشدن سیاست بلکه حتی بر فهم دین همچون امری عرفی تأکید دارد. باید توجه داشت که چنین فهمی از سکولاریزم در فضای فکری ایران شکل گرفته است وگرنه با پذیرش اهمیت مرکزی خودآیینی در مدرنیته، چه بهمثابه پروژة فکری و چه به مثابه پروسة اجتماعی و سیاسی، اساس فهم از چیستیِ دین، دگرگون میشود. در آن صورت، دم و دستگاهی که تفسیر دین را وابسته به اقتدار خود، تنها منحصر به خود نموده است، از اعتبار ساقط میشود و دین یا هر مکتبی تا آنجا که نتواند مردمان عاقل و بالغ و از قیمومیت غیر خارج شده را به پیروی از تفسیر خویش مشتاق کند، اعتباری نخواهد داشت. با این نگاه حتی اصل دین نیز در گرو فهم عقلانی قرار میگیرد و این که حتی با نص دین، چگونه برخورد شود، در گرو عقل و به ویژه اجماع عقلانی است. مسأله این نیست که حوزهی دین و دولت جدا شود! مسأله این است که این دو حوزه در پروژهی مدرنیته به معنای گفتهشده جدا بوده و هستند و دین را تنها به شکل تحریفشده میتوان متولی امر دولت نمود مگر آن که رهبر دینی، شأن سیاسی نیز داشته باشد که باز هم شأنی جداست و منطبق بر امر دین نخواهد بود چرا که تنها دروازهی رهبری سیاسی پس از پذیرش خودآیینی، موقتیبودنِ شئون سیاسی و ابتنا بر مقبولیت مردمی است.
برای میرسپاسی نیز همچون رورتی، تجربهی دموکراسی بر فلسفة دموکراسی اولویت دارد چرا که دموکراسی لیبرال میتواند بدون پیشفرضهای فلسفی به راهش ادامه دهد [4]. از نظر وی [5]، دموکراتیزه شدن یعنی توضیح والتر بنیامین در «اثر هنری در دوران بازتولید مکانیکی» از اثر آئورا یا هاله: همان دم که امر اصیل و ادعای اصالت دود میشود، اثر هنری تکثیر و همزمان نقدپذیر میگردد. در این وضعیت، آن روشنفکرانی که به دنبال مواردی همچون «هویت اصیل ایرانی» و «آثار فاخر» باشند، برجعاجنشینی در دنیای بازندگان سرانجام آنها است و بدتر این که در پروژهی ضدمدرن نیز شریک خواهند بود. گفتمان اصالت و هویت، خواهناخواه در کنار اقتدارگرایی و در ستیز با دموکراسی است گرچه برخی چهرههای همین گفتمان ضدمدرن، ادعای دریافتن اصالت غرب را داشته باشند یا سرسپردهی هویت غربی باشند. این نگاه، از بیخ و بن با دموکراسی در تضاد است چنان که با آرمانهای روشنگری و در نتیجه مدرنیته، در هر زمان و مکانی که باشد، در تضاد قرار میگیرد.
میرسپاسی میگوید توجه به متفکران منتقد در مدرنیته (مانند فوکو که اندیشمند مدرنیته و منتقد آن و نه ضدمدرنیته است) از آن جهت ضروری است که غربمحوری و نظم ستمگرانة همراه مدرنیته را نقد میکنند و به ما نشان میدهند که چگونه مدرنیته در کشورهای تحت ستمِ انضباط و طردِ گفتمانیِ مدرن، مقاومتآمیز و عصیانگر میشود و جز این نیز نمیتواند باشد. با این حال، باید مراقب منحرف ساختن همین تحلیلیات بود آنجا که نعل وارونه زده میشوند و بهگونهای دیگر، اصالتی این بار در تفاوت و مخالفت میسازند به این ترتیب که شرق را ذاتی یکسره متفاوت نشان میدهند و انواع ستمگریهای محلی را در حکومتهای اقتدارگرا توجیه میکنند. آنان خودآیینی را امری مختص غرب جا میزنند تا با از کار انداختن موتور مدرنیته، انسانهای مُنقاد و ستمپذیر را مثلا با نظریههای تقدیس زندگی روزمره، بدون این که ذرهای انتقادی باشد، تولید کنند. آنان طبیعت تفاوت را به تفاوت طبیعی فرو میکاهند و بار دیگر در گفتمان هویت و اصالت قرار میگیرند. راه دیگر ضدیت با مدرنیته و دموکراسی، وارون این راه است که بهبهانهی سلطهی گفتمانی غرب، هرگونه مواجهه را توجیه میکند و بنیادگرایی خشن و حکومتهایی فاسد اما مدعی مبارزه با غرب را میآفریند. اینها همه، راه دموکراسی را نرفته، به دنبال اصلاح پروژة مدرنیته هستند. اصلاح دموکراسی، در درون آن و به کمک انسانهایی که آن را تجربه میکنند ساخته میشود. دوری از تجربه و تصور پیادهسازیِ تصورِ ذهنیِ آلوده به ادعای حقیقتِ بیرقیب، جز فاجعه نمیآفریند.
میرسپاسی به تجارب تازه نیز آگاه است. همچنان که رورتی از لزوم امید در میانة بحران و انحطاط امریکایی مینویسد که امریکا به سبب فراموش کردن آموزة برادری در رقابت میان فرصتهای نابرابر، پر شده است از «شورش در محلههای فقیر نشین» و «جنگ همه علیه همه» بهگونهای که هیچگاه به ذهن جان دیویی نمیرسید [5] میرسپاسی نیز با یادآوری توصیف مارشال برمن در سختجانیِ مدرنیتة گرفتار در دورة نازیسم و نامههای پرامید واسلاو هاول از زندان استبداد، پرتو امید در برخی روشنفکران ایرانی را در مقابل روشنفکران یأسآلودِ کنجنشسته، مینمایاند و همین پویایی و حضور مردم و روشنفکران در جنبشهای اجتماعی را مایة امیدواری میداند. بر مبنای همان ایدة مدرنیته به عنوان پروژة تداوم روشنگری که از رهگذر پدران جامعهشناسی، عملگرایی دیویی و تا حدی رورتی و پالایش آن پیرو منتقدانی همچون فوکو و سعید، نگاه میرسپاسی را شکل داده است، وی برخوردی عمیقا پذیرنده با انتقادهای موجود به پیامدهای خردکنندة وضعیت مدرن دارد [6]. وی میگوید وقتی تجربة مدرنیتة ایرانی در بستر مدرنیزاسیونی شکل میگیرد که همان پیدایش دولت تمرکزگرای سرکوبگر، نظام پلیسی، سربازسازی از مردم برای ارتش و مانند اینها از داخل و مصرفگرایی مفرط، خامفروشی در نظام اقتصاد جهانی، تجربة تلخ کودتاهای ضدمردم و امثال اینها از خارج است، چگونه انتظار داریم که بازاندیشی یا تأمل ایرانی در خویشتن که همانا اساس خودآیینی و درک اکنون و هستة اصلی مدرنیته است، ویژگی غربستیز نداشته باشد؟ همین که روشنفکران ایرانی در گفتوگو برای فهم وضعیت خویش به عنوان امری یکتا و تفسیر و روایتسازی از آن قرار گرفتهاند، یعنی پویاییِ مدرنیتة ایرانی.
میرسپاسی بر اساس مبانی گفتهشده، به شواهد متعددی نیز در آثار خود میپردازد. از نظر وی، توجه روشنفکران ایرانی به ترویج اندیشههای امثال هایدگر و اشمیت و سارتر، بسیار معنادار است. مسأله، پروژههای فکری اندیشمندان دانشگاهی نیست. مسلما آنان باید به امکان بسط و کاربرد اندیشهها، فارغ از برچسبزنیها بپردازند. مسأله، پروژههای روشنفکری است. روشنفکران هستند که از اندیشهها، دستمایة پیشرفت میسازند و اگر بادهای مخالف روشنگری و مدرنیته و دموکراسی بکارند، در عمل نیز توفانهای اقتدارگرایی درو خواهند کرد. وی برای مثال، به پروژة بازگشت به خویشتن و غربستیزی شریعتی و آل احمد اشاره میکند [7] که در زمان زندگی خود از ثمرات کاشتههای خویش شگفتزده بودند و اگر امروز بودند نیز بیشتر در شگفت میماندند! همچنین، در مورد بیش از یک دهه حمله به هاشمی رفسنجانی و آنگاه حمایت از وی در مقابل محمود احمدینژاد در دور دوم انتخابات 1384، میرسپاسی یک پرسش اساسی دارد: چرا این چرخش و اشتباهی که باعث آن شد، به عنوان پرسش انحطاط و یا دستکم، خطای بزرگ، هیچگاه مورد بازاندیشی قرار نگرفت؟ آیا روشنفکران، در قبال سخنان خود، مسؤولیتی ندارند؟
از نظر وی، یکی از موانع بزرگ مدرنیتة ایرانی همین مسؤولیتناپذیری و سهلانگاری است و در نتیجه، تکرار اشتباههای تاریخی بزرگ. از نظر میرسپاسی، روشنفکران یأس، با فاصله گرفتن از زندگی و مبارزات روزمرة مردم، در مقام مرجع مقدس قرار میگیرند و در نتیجه، هر چه از این نوع روشنفکران داشته باشیم، مخاطرات بیشتری برای مدرنیتة ایرانی و دموکراسی خواهیم داشت. در مقابل، روشنفکران امید، همانها هستند که در فراز و نشیب تجارب مردم، آنان را همراهی میکنند و بهسبب همین همراهی، خطاها را همچون تجربة زیسته، درک و تحلیل میکنند و همچون پتکی بر سر جامعه نمیکوبند. آنان علاقهای به نالیدن و فاجعهسازی از دشواریها ندارند چون امید را نه ابزار که خود راه مدرنیته میدانند. با همة اینها، آموزش ایرانی در تجربة دموکراتیک هنوز راه درازی دارد چرا که در نهادسازی و درونیسازی ارزشهای بنیادین همچون رواداری، به واسطة تجارب نهادین، توفیق چندانی نداشته است. مشکل بحرانی از نگاه میرسپاسی در محدودة تئوریک نیست. به ویژه، سخن گفتن از این که فرهنگ ایرانی با دموکراسی ناسازگار است، حرفی است پوچ، چرا که فرهنگ اکنون چیزی جز برساخت همین تجارب نیست. بهویژه وقتی روشنفکران در کنج خود از لزوم مشارکت مردم سخن میگویند، وضعیت تناقضآمیز و رقتآوری دارند.
با همهی اینها، کاستیها و تناقضاتی در مباحث میرسپاسی وجود دارد که ممکن است حتی تیشهای شوند بر ریشة کوششهای فکری وی. او گرچه پهلوانانه، معرکة هواداری از مدرنیته را برپا نموده است، زنجیرهایی را به خود میبندد که پاره نمیشوند و مارهایی را از کوزه بیرون میآورد که تماشاگران را میگزند. اگر کار روشنفکران در میانة امر روزمره است، تکلیف جامعهشناسان خارجنشین ایرانی چیست و آیا صدور دستورکارهای آنان برای تئاتر سیاست در خیابان، فرقی با فلسفیدن بر کرانههای دریای افکار برای یافتن امواج حقیقت دارد؟ همچنین، میتوان پرسید که آیا تمرکز مطالعاتی وی بر روشنفکران، نقض غرض نیست برای ردگیریِ طرحِ دیوییوارِ رشد و پرورش مردم در تجارب جمعی؟ طنز ماجرا اینجاست که کتاب «اخلاق در حوزة عمومی» وی که از آغاز به فارسی نوشته شده است، به دلیل دوری ایشان از فضای گویش و نگارش فارسی، با اشکالات ویرایشی متعدد به بازار میآید [8]. گرچه چنین خطایی را میتوان پای ناشر نوشت اما این نکته اهمیت دارد که این خطا پس از آن همه خطابه در ضرورت فرود آمدن از سپهر اندیشه به ارض موعود تجربههای زمینی، معنایی آسیبشناختی مییابد.
از اینها گذشته، آیا لازم نیست به جای این که گفته شود «نهادسازی نشده است»، «نهادینه نشده است»، «درونی نشده است»، بر نقاط نهادسازی ذرهبین بزنیم و طرحی جامعهشناختی عنوان نماییم؟ به نظر میرسد از قضا وظیفة جامعهشناس است که در این حوزه وارد شود و همین نگاه روششناختی به کردوکارهای مدرنیتهی ایرانی و معرفتشناسی روشنفکران، واجد ویژگیهای فلسفی است. آیا خیاط در کوزه افتاده است؟
در رمان مشهور مارکز، صدسال تنهایی، سرهنگ آئورلیانو بوئوندیا، شخصیتی که نظام پیشین را سرنگون کرده است، چندی بعد برای حل مشکلات کشور عزم سفر به نواحی مختلف میکند اما به هر کجا پا میگذارد، فرزندان خود را میبیند و مشکل از همین جاست. گویی در تمام کشور تکثیر شده است. فیلسوفانی که میرسپاسی از آنان سخن میگوید کجا هستند؟ برای مثال، چگونه او توانسته است، آرامش دوستدار و سیدجواد طباطبایی را در یک گروه قرار دهد؟ آیا چنین داوریهایی جز بیدقتی است؟ اینک، طباطبایی نهتنها در مواضع روزمرهاش همچون طرح هویت ایرانی، برگزاری درسگفتارها و آوردن مباحث جدی به سطح مطبوعات، بسیار بیش از دیگران به فضای گفتوگوها در بخشی از نیروهای مدنی وارد شده است بلکه طرح وی از هویت ایرانی، طرحی مدرن و در عین حال، واجد ویژگیهای اجتماعی است. در ضمن، وی به تدقیق مفاهیمی که در عمل به کار نهادسازی میآیند کمک کرده است همچون بحث انحراف دانشگاهها و استادان از فرهنگ دانشگاهی و اخلاق علمی. شاید بتوان گفت که در مقابل، میرسپاسی با دمیدن در نبردی بیحاصل، فلسفه و تجربه را رو در روی یکدیگر قرار میدهد در حالی که این دو بییکدیگر، تباه و شاید ناممکن باشند. اتفاقا شاید گفتوگوی فلسفه و جامعهشناسی یا اندیشه و تجربه، پیشنهاد بهتری در فضای همان طرح دیوییوار برای تقویت نیروهای مدنی و تشکیل جامعهی مدنی باشد.
نکتهی بسیار مهم دیگر این است که با وجود تجربة روشنگری و نهادهای مرتبط که حکومت قانون را جاری ساخته اند، دموکراسی گرچه ملزم به یافتن حقیقت نیست، امکان رشد مردم را فراهم میسازد اما در نبود این تجارب و نبود قانون، دموکراسی جز پوستهای بر شکلی نو از قبیلهگرایی نخواهد بود. شاید دموکراسی بدون فلسفه بتواند به راه خود ادامه دهد اما آنجا بعید نیست به جای رشد به آشوب بینجامد. هانتینگتون در اندیشة توسعة سیاسی، با جدا نمودن نهادمندی از مشارکت، بهدقت بر این نکته انگشت میگذارد که از توضیح بیشتر آن میگذریم.
«اروپا، هند یا کشورهاى دیگر همعصر ما که موفق شدند این نبود که صنعت را بهوجود آوردند یا دولت مرکزى و ارتش به وجود آوردند، بلکه نظامهایی به وجود آوردند که دموکراتیک هستند و نهادهایى را تشکیل دادند که این نهادها امکان مشارکت مردم را در سرنوشت خودشان مهیا مىسازند.» [9] آیا روا نیست بیندیشیم ناچار تفاوتی در تجارب تاریخی، اندیشههای فلسفی، وضعیت ژئوپلتیک و... میان ما و آنان به این محصول متفاوت اجتماعی انجامیده است؟ آیا با گفتن این که مشکل ما نداشتن نهاد است، نهاد ایجاد میشود و این مشکل تاکنون کشف نشده بوده است یا این که خیر! پرسش اصلی، همین چگونگی نهادسازی بوده است.
اما اتفاق جالبتر در کتاب «دموکراسی در ایران مدرن» میافتد که در بررسی و پاسخ به پرسش امکان جمع اسلام و دموکراسی نوشته شده است. میرسپاسی در این کتاب از پیوند گفتمان اسلام سیاسی با برخی جریانهای روشنفکری و فلسفی در غرب مینویسد و شواهدی میآورد تا نشان دهد که ایدئولوژیهای ضدغربی، در خود غرب و نظریههای ضدروشنگری تولید شدهاند. به طور کلی، توضیحات قابل توجهی که در این کتاب از فلسفهی جان دیویی آمده است، این اثر را بهنوعی اثری در میانهی مباحث جامعهشناسی و فلسفه قرار میدهد. سرانجام، شاید بتوان گفت که اگر دین و دموکراسی در اقلیمی بگنجند، مباحث تجربی و فلسفی در آثار میرسپاسی نیز بر گلیمی بخسبند.
آثار دکتر میرسپاسی [11] بیش از این است که در اینجا بدانها اشاره شد. هم در داخل ایران و هم در سطح جهانی این آثار از اقبال خوبی برخوردار بودهاند و متن حاضر را میتوان نگاهی فشرده در بررسی و نقد گوشههایی از آثار این استاد جامعهشناسی مشهور و جدی ایرانی دانست.
منابع
[1]. گفتوگوی مریم شبانی در با میرسپاسی، شهروند امروز، 1392.
[2]. برای شناخت جان دیویی، پایگاه اینترنتی پراگماتیزم منبع ابتدایی و فهرست خوبی در اختیار قرار میدهد و همچنین ویکیپدیای انگلیسی نسبتا با دقت نوشته شده است. در ضمن، مجموعه آثار وی به صورت آنلاین موجود است.
[3]. رورتی، ریچارد (1385). اولویت دموکراسی بر فلسفه. ترجمهی خشایار دیهیمی، تهران: طرح نو. صفحه 25.
[4]. میرسپاسی، علی (1381). دموکراسی یا حقیقت: رسالهای جامعهشناختی در باب روشنفکری ایرانی. تهران: طرح نو.
[5]. رورتی، ریچارد (1384). فلسفه و امید اجتماعی. ترجمة عبدالحسین آذرنگ و نگار نادری، تهران: نشر نی. فصل پنجم: امریکای معاصر.
[6]. میرسپاسی، علی (1384). تأملی در مدرنیتة ایرانی: بحثی دربارة روشنفکری و سیاستهای مدرنیزاسیون در ایران. ترجمة جلال توکلیان، تهران: طرح نو. بخش آخر: مدرنیتهی زمانهی ما.
[7]. میرسپاسی، علی (1384). روشنفکران ایران: روایتهای یأس و امید. ترجمة عباس مخبر، تهران: توسعه.
[8]. مریم شبانی (1388). نسخه دیرهنگام و اصلاحطلبان بدفرجام: نگاهی به تاملات علی میرسپاسی در باب ارزشها و نهادهای دموکراتیک. مهرنامه، شماره 1، اسفند88.
[9]. گفتوگوی مجله بخارا، شماره 65، با دکتر علی میرسپاسی با عنوان: غفلت آدمیت از دموکراسی.
[10]. این کتاب به صورت آنلاین در دسترس است:
Mirsepassi, Ali (2010). Democracy in Modern Iran: Islam, Culture, and Political Change. New York. New York University Press.
[11]. بهترین شرح از علی میرسپاسی در سایت خود وی وجود دارد. با این حال، شرح ویکیپدیای فارسی از وی مختصر و مفید است. در مورد آثار انگلیسی و دورههای درسی وی به صفحهی او در دپارتمان گالاتین دانشگاه نیویورک و در مورد لیست آثار فارسی وی به فروشگاه آدینهبوک میتوان رجوع نمود. برخی آثار انگلیسی وی پایگاههای اطلاعات آزاد موجود اند.
علی میرسپاسی استاد جامعهشناسی و مطالعات خاورمیانه در دپارتمان گالاتین دانشگاه نیویورک و و رئیس مرکز مطالعات ایرانشناسی دانشگاه نیویورک است اما به تدریس در چندین دانشگاه امریکایی دیگر همچون همپشایر، اَمهرست، ماونت هولیوک، اسمیت و دانشگاه ماساچوست در شهر امهرست پرداخته است. او از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ میلادی محقق مرکز کارنِگی بوده و در چند کالج تدریس نموده است. زمینة پژوهشهای میرسپاسی، نظریههای اجتماعی مدرنیته، جامعهشناسی تاریخی و تطبیقی، جامعهشناسی دین، مطالعة فرهنگ و جوامع خاورمیانه و اسلام و تغییرات اجتماعی میباشد. میرسپاسی، لیسانس علوم سیاسی دانشگاه تهران (1974)، روابط بینالملل دانشگاه امریکن (1980) و جامعهشناسی همان دانشگاه (1985) است و دورههای تدریس تخصصی او عبارت اند از: مطالعات خاورمیانه، جامعهشناسی دین (با تمرکز بر اسلام مدرن)، اسلام و مدرنیته (با تمرکز بر بازاندیشی سنت، سیاست جهانوطنی و مدرنیته).
بهطور کلی، تالیفات دکتر علی میرسپاسی به زبان انگلیسی عبارتند از: «اسلام سیاسی، ایران و روشنگری: نظریات امید و یاس» (۲۰۱۱، انتشارات کمبریج)، «دموکراسی در ایران مدرن: اسلام، فرهنگ، و دگرگونی سیاسی» ( ۲۰۱۰، انتشارات دانشگاه نیویورک)، «تاملی در مدرنیته ایرانی: بحثی درباره گفتمان های روشنفکری و سیاست مدرنیزاسیون در ایران» (2000، انتشارات کمبریج). کتاب اخیر بسیار پرمخاطب و مورد توجه و استناد بوده و به عنوان منبع تدریس استفاده شده و جایزهی بهترین پژوهش فرهنگی نیز از مؤسسة هنر، فرهنگ و ارتباطات امریکا را برای میرسپاسی به ارمغان آورده است. «سنت، جهانوطنی و دموکراسی»، پروژهی اخیر وی و کتاب «اسلام پس از اسلام: زندگی و فکر احمد فردید»، تلاشی است برای بررسی ریشهای برآمدن اسلام سیاسی در ایران مدرن از منظر تاثیر احمد فردید در فضای روشنفکری این کشور. پیش از این، فیلمی مستند مرتبط با این کتاب در مورد فردید، حاصل همکاری مشترک آقایان میرسپاسی و یوسفی در دانشگاههای نیویورک، یِیل و پرینستون نمایش داده شده است. مقالهی «بحث مارشال برمن در ایران: هر چه بود، دود شده به هوا رفت» نیز به صورت آنلاین در دسترس است.
تالیفات میرسپاسی به زبان فارسی عبارتند از: «دموکراسی یا حقیقت: رساله ای جامعه شناختی در باب روشنفکری ایرانی » که توسط انتشارات طرح نو به چاپ رسیده است؛ «اخلاق در حوزه عمومی: تاملاتی در باب ارزش ها و نهادهای دموکراتیک» که توسط نشر ثالث منتشر شده است و همچنین «روشنفکران ایرانی و مدرنیته» که انتشارات باز آنرا به چاپ رسانده است.
مصاحبه در مورد
منشور حقوق شهروندی
این گفت و گو در اصل با شفقنا انجام شده و در تاریخ ۲۹ دی ,۱۳۹۵ در این پایگاه اینترنتی منتشر شده است.
شفقنا: در روزهای اخیر با انتشار منشور حقوق شهروندی از سوی رییس جمهور، مباحث مختلفی در زمینة حق شهروندی مطرح شد. یکی از عمدهترین این مباحث میزان اطلاع شهروندان ایرانی از حقوق خود است. آیا کمبود اطلاع از حقوق شهروندی در میان جامعه ایرانی توانسته است بر مطالبهگری و در نتیجه اعاده حقوق شهروندان ایرانی تاثیرگذار باشد؟
پیوسته: بله. پژوهشهای اجتماعی در مورد میزان اطلاع مردم ایران، حتی در قشر فرهیخته و نیز در دانشجویان نشان میدهد که آگاهی از حقوق شهروندی بسیار ناچیز است. نهتنها ما از حقوق ویژة خود مثلا به عنوان بیمار در بیمارستان، مشتری بانک، شاکی در دادسراها و کلانتریها خبر نداریم، از حقوق عمومی و اساسی خود هم کماطلاع هستیم. این آگاهی چنان ناچیز است که میتوان گفت مردم نسبت به حقوق خود و دیگران، ناآگاه هستند. حتی پژوهشها در امور تخصصی نیز همین بیاطلاعی را نشان میدهد مثلا پژوهشهایی که از کادرهای درمانی یا دانشجویان بهداشت و درمان وجود دارد، اغلب بیش از 90 درصد کماطلاعی حقوقی را گزارش میکنند. در بقیة مشاغل هم کم و بیش چنین وضعی داریم. با این اوضاع، وقتی هر سنجش در مورد حقوق اساسی و عمدهترین و عمومیترین حقوق شهروندی، درصد آگاهی مطلوب را کمتر از 5 درصد نشان دهد، شگفتزده نخواهیم شد. پژوهشهای متعددی وجود دارد و کافی است با همین کلیدواژههای معمولی مانند میزان آگاهی از حقوق، در اینترنت جستوجو کنید. جستوجو در پایگاههای تحقیقاتی که جای خود دارد. البته گاهی نهادهای رسمی، کاملا عکس این نتایج را گزارش کردهاند اما کار آنان بیشتر جنبة تبلیغاتی داشته است تا پژوهشی.
از سوی دیگر، پژوهشهای جهانی و معدود پژوهشهایی که در ایران در مورد ارتباط میزان آگاهی از قوانین، حقوق و وظایف با مطالبة حقوقی داریم، نشان میدهد هر چه آگاهی کمتر باشد، مطالبه هم کمتر است. در میان نظریههای مختلف هم این مورد تأیید میشود یعنی بحث مناقشهبرانگیزی در اینجا نداریم اما جالب این است که وارون این مورد را نمیتوان گفت یعنی لزوما، آگاهی بیشتر به مطالبهگری بیشتر منجر نمیشود. ماجرای اصلی از همین جا آغاز میشود و باید این مورد را هوشمندانه تحلیل کنیم. آگاهی بیشتر، در جمع ناچیزی از جمعیت، به مطالبهگری بیشتر نمیانجامد. تبیین این نکته است که سبب میشود تمرکز نگاه خود را به مرز باریک قانونگرایی و قانونگریزی حفظ کنیم و متوجه شویم که خط جدایی این دو، تنها آگاهی از قانون نیست!
آگاهی از حقوق شهروندی وقتی میتواند در حفظ این حقوق و مطالبهگری شهروندان مؤثر باشد که به قانونگرایی عادت کرده باشیم یعنی هر روز، حق ما رعایت شود و اگر بهطور استثنایی رعایت نشد، اعتراض کنیم. اگر هر روز و هر ساعت به حقوق یکدیگر تجاوز کنیم، دانستن یا ندانستن این که حقوق ما چیست، تأثیری در اصل ماجرا نخواهد داشت. اصل ماجرا این است که ما میاندیشیم، نمیتوانیم به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. به عبارت دیگر، ما حقوق شهروندی را نمیآموزیم به این دلیل که به نظر ما سودی ندراد! همین که شما حقوق خود و دیگران را بدانید، مانعی میشود در این که در زندگی روزمره که سرشار است از زیرپا گذاشتن حقوق یکدیگر، به درستی جذب و هضم شوید. اگر وضعیت چنین باشد، حقوق شهروندی را بهطور اختیاری نمیآموزید.
فرض کنید مردم یک ناکجاآباد، همواره سرگین بر سر بگذارند. شما هر ناکجای آن آبادی بروید، بوی سرگین است. بنابراین عادت میکنید که خودتان هم همین کار را انجام دهید. اگر شما از آن معدود افرادی باشید که چنین نمیکنند و در زیانهای این کار سخن سر دهید، کمکم از جمع مردم طرد خواهید شد. حتی اگر هیچ چیز نگویید، همین که در جمع آنان احساس راحتی نمیکنید، برای آنان خوشایند نخواهد بود و همواره سعی میکنند از شما دوری کنند گرچه این کار را به هزار فن و بهانه انجام دهند. بنابراین، همه سعی میکنند سرگین بر سر کنند و هر که هم چنین نمیکند، در عذاب خواهد بود. امروز، حکایت حقوق شهروندی ما اینچنین است. ما حقوق شهروندی را نمیآموزیم چون آن قدر تجربه داریم که بدانیم اینها رعایت نمیشود. اگر رعایت میشد که گرفتار نادانی خود میشدیم و مجبور میشدیم بیاموزیم. اینک نمیدانیم و در دریای ندانندگان، آسودهایم.
شفقنا: چه موانعی در جهت تبیین کامل حقوق شهروندی برای افکار عمومی وجود داشته است؟
پیوسته: مهمترین عامل، عدماجرای قوانین است. حقوق، پشتوانه و ضمانت اجرایی میخواهد وگرنه کاغذپارهای بیش نخواهد بود. با این حال، باید گفت که اجرا نشدن قانون، یک عامل ساده نیست و پیامد عوامل متعدد خُردتری است. مثلا تعدد قوانین یکی از عواملی است که به اجرایینشدن قوانین میانجامد. قوانین متعدد، مجریان متعدد میطلبد. از سوی دیگر، دستگاههایی که باید ضامن اجرای حقوق شهروندی باشند، از نظر مردم، فاسد هستند. آمار دستگاههای فاسد از نظر مردم را ببینید! ممکن است هر سازمانی، توجیهات خاص خود را داشته باشد. برای مثال ممکن است قوة قضائیه مدعی شود که این تحقیقات همه پنداشتههای مردم است و در واقع، ما سالمترین سیستم اداری و حل دعاوی را داریم. فرض کنید بدون ورود به این بحث، این ادعا را دربست بپذیریم اما در عمل، وقتی میبینیم که مردم تنها در حالت استیصال از گرفتن حق خود، به دادسراها رجوع میکنند، خواهیم فهمید که درست یا نادرست بودن ادعای سلامت و فساد، همة مسأله نیست. وقتی اغلب مردم به واقعیتی باور داشته باشند، با کنشهای خود، آن باور را واقع خواهند نمود. نیروی انتظامی برای نظم و انتظام مردم است یعنی باید مردم مشارکت کنند تا نظم و انتظام برقرار شودو نمیتوان نظم را در خلأ برقرار نمود. مالیات، حق جامعه در دارایی من است. اگر من به عنوان فردی از جامعه، خدمتی از جامعه دریافت نکنم، از زیر بار مالیات هم در خواهم رفت چرا که میاندیشم، پول مالیات هدر میرود. فضای سبز، حق عمومی مردم است اما اگر نهادهای عمومی، خودشان به تجاریسازی همة فضاها و از جمله، فضای سبز اقدام کنند، سوپرمارکت و ویلا و محل تفریحی در آن بسازند و ما احساس کنیم که سطح شهر و فضای سبز و غیر سبز در حال تمام شدن است، با حرص و ولع به این رقابت وارد میشویم.
از سوی دیگر، آموزش در ابعاد مختلف بسیار ضعیف است. چه در آموزش و پرورش، چه در خانوادهها، چه صدا و سیما و چه باقی رسانهها و نهادهای آگاهیبخش و آموزشدهنده، حقوق شهروندی به طور عملی آموزش داده نمیشود. دانشآموزان و دانشجویان را باید به پارکها، خیابانها، مسافرت، موزهها، مهمانیها، جشنها، بانکها، ادارت و همة آن جاها که در زندگی واقعی با آنها سر و کار داریم ببریم و در عمل به آنها فرهیخته بودن و عالمانه عمل کردن را بیاموزیم. تنها در این حالت است که مردم، به واقع، حقوق را خواهند آموخت. حقوق را نمیشود حفظ کرد و حتی فهمیدن آن کافی نیست. حقوق را در عمل باید حس کرد و اجرا کرد. صدا و سیما و دیگر رسانهها، در لابهلای برنامهها و محتوای رسانهای خود باید آموزش حقوق را جای دهند. در ضمن، این جایدادن نباید گزینشی باشد. برای مثال، ممکن است یک سال محتوای یک رسانه را بررسی کنید و ببینید که از چند حق حرف زده است و حقوقی دیگر را در عمل زیر پا گذاشته است. مثلا حق آگاهی شهروندان نباید برای زیر پا نهادن حق حفظ آبروی مردم، استفاده میشود. حقوق، مجموعهای از حقهاست که حالتی منسجم و تأییدکنندهی یکدیگر دارند و نمیتوان با آنها، برخورد گزینشی داشت.
موارد برجسته نیز بسیار مهم هستند. وقتی فردی یا گروهی به عنوان نماد زیر پا گذاشتن حق دیگران معرفی میشود، برخورد قاطع با وی، باور مردم را به وجود حق، مستحکم میکند. در مقابل، اگر توافقی بر موارد منفی یا مثبت برجسته نباشد یعنی فردی یا گروهی از طرفی، حافظ حق و حقوق مردم یا گروهی از مردم معرفی شود و از طرف دیگر، کسی معرفی شود که حق مردم را زیرپا گذاشته است یا میگذارد، آن حق در واقع لوث خواهد شد. مورد برجستة دیگر، اتهامات و جرایم احتمالی بزرگان و آقازادهها است. نمیشود حقوق فقط برای عدهای حفظ شود یا فقط عدهای از زیر پا گذاشتن حقوق دیگران منع شوند. وقتی مردم قوانین را تق و لق و حقوق عمومی و اساسی خود را درگیر تخصیصهای بیدلیل و انحصاریشدن ببینند، ممکن نیست بتوانید برای افکار عمومی، حقوق شهروندی را تبیین کنید.
شفقنا: اطلاع از حق و حقوق شهروندی چه تاثیری بر شکل گیری رفتارهای اجتماعی دارد؟ آیا افزایش این اطلاعات می تواند در بالا بردن فرهنگ شهرنشینی و شهروندتر شدن ایرانیان موثر باشد؟
پیوسته: اطلاع از قوانین، لزوما به رعایت آنها نمیانجامد حتی لزوما به مطالبة آن حقوق هم نمیانجامد. با این حال، هرچه اجرای قوانین و حفظ این حقوق، جدیتر و توافق دستگاههای مختلف در نوع تفسیر و رعایت آنها، بیشتر و موارد برجستة خلاف این حقوق، کمتر و آموزش این حقوق، عملیتر و برخورد عمومی با خاطیان و تلاش برای رفع محرومیتهای حقوقی، افزونتر باشد، احتمال ارتقای رفتار شهرنشینانه و فرهنگ شهروندی، بیشتر خواهد بود.
شفقنا: عوامل موثر بر اعادة حقوق شهروندی چیست؟
پیوسته: در مورد خاص ایران امروز و منشور شهروندی که دولت با توجه ویژة آقای رئیسجمهور منتشر کردهاست، واقعا هم واژة اعاده که به کار بردهاید، انتخاب مناسبی است زیرا در زمانهای هستیم که اینسو و آنسو سادهترین آزادیهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مصرح در قانون اساسی نقض میشود و از فرط تکرار، این موارد برای ما عادی جلوه میکنند؛ در سطح کلان، قوا و سازمانهای مختلف درون حکومت یکدیگر را به نقض حقوق مردم متهم میکنند؛ درون زندانها، اعتصاب غذاهای طولانیمدت رخ میدهد تا جایی که افراد آبرومند کشور برای شکستن آنها پس از دهها روز، پادرمیانی میکنند؛ در فضای سیاسی، از سویی گروههایی مدعی پنهانکاری دولت میشوند و اسناد بیشتری از معاهدات و توافقنامههای ایران با دیگر کشورها را طلب میکنند و از سوی دیگر، یک نمایندة مجلس، سند گفتوگویی محرمانهای را منتشر میکند و وزارت خارجه آن را رد کرده میکند اما پیرو همان انتشار، چند امام جمعه، تلویحا وزیر خارجه را فریبخورده مینامند و به این ترتیب، حیثیت و اعتبار وی و کل دولت را زیر سؤال میبرند؛ خیلی عامتر از اینها، میبینیم که به راحتی از 20 تا 25 و میلیون نفر از جمعیت ایران زیر خط فقر هستند و هر روز چهرهای نو از فقر و محرومیت و ناتوانی در تأمین زندگی آبرومند در میان گروههای عظیمی از جمعیت، رخ مینماید تا جایی که تبعیض و فساد، نه استثنا که قاعدة بازی جلوه میکند.
بنابراین، حقوق شهروندی باید اعاده شود. در چنین شرایطی، من کار آقای رئیسجمهور را قهرمانه و حتی ایثارگرانه مینامم چرا که مشخص است چنین منشوری، بیش از هر چیز، در شرایط حاضر به تلخند روزگار شبیه است. اولین خبری که در آغاز هر روز از این روزهای ما به گوش میرسد، به نوعی با نقض یک حق شهروندی گره میخورد: هوا آلوده است؛ منع و ممنوعیت جدیدی در فضای مجازی برنامهریزی شده است؛ نیروی انتظامی که بهخودیخود با کمبود نیرو در تأمین امنیت نقاط روشن و تاریک شهرها و روستاهای کشور روبهرو است، موظف به ایجاد کنترل اجتماعی تازهای میشود که در عمل به نوعی آزادیهای جوانان را محدود خواهد کرد؛ گروه جدیدی روبهروی در ورودی مجلس جمع شدهاند که بگویند حق و حقوقشان داده نمیشود؛ خبر از خیابانخوابی، کارتنخوابی و گورخوابی میرسد و... این بمباران خبرهای سیاه تمامی ندارد. آنگاه اگر شما بشنوید حقوق شهروندی منتشر شده است، چه حسی به شما دست میدهد؟ مگر چنین چیزی وجود دارد؟ به قول عامیانه، چه چیز ما به شهروند میخورد؟ با این حال، باید از جایی آغاز کرد و نباید اسیر سیاهیها شد:
چه شب است یا رب امشب که ستارهای برآمد / که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم
مکنید دردمندان گله از شب جدایی / که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم (سعدی)
همین ورود دولت، سنگبنای خوبی خواهد بود برای آغاز یک مبارزة حقوقی. همواره در ابتدای هر حرکت، همه به دنبال نتایج زودهنگام آن هستیم اما نتایج، در درازمدت خودشان را نشان میدهند. وقتی آقای خاتمی، از نقد مسؤولان و تقدسزدایی از مقامات میگفت، نهتنها نقد ریاستجمهوری و وزیران بلکه نقد استانداران و مقامات شهری هم دشوار بود اما کار به جایی رسیده است که امروز، کاری سادهتر از نقد به رئیسجمهور وجود ندارد و همین روند به نقد دیگر مسؤولان هم رسیده است. بنابراین، نباید عجول بود. این که مدام واژهی فرهنگسازی در هر جا و بیجا به کار برده میشود تا جایی که از معنا تهیشده است، برای این است که نمیدانیم فرهنگ چگونه ساخته میشود. فرهنگ را به همین ترتیب در زندگی روزمره میتوانیم بسازیم. امیدوارم ببینیم که مباحث حقوق شهروندی تا دهة آینده، برای همة ما آشناتر و جدیتر شده است. اینک رئیسجمهور با لایحة حقوق شهروندی، قصد دارد در نهادینهسازی مباحث حقوق شهروندی در دستگاههای دولتی و کل ساز و کار حکومت، روندی پیگیر را آغاز کند. از جهتی، اعادة حقوق شهروندی از همین جا آغاز میشود.
سپهر دیگری که اعادة حقوق شهروندی در آن باید انجام شود، سپهر اجتماعی به ویژه با تأکید بر تضمین آزادیهای اجتماعی جوانان، حق برخورداری از کار، مسکن، حیثیت اجتماعی و زندگی آبرومند است. در سپهر فرهنگی، فضای باز و دور شدن از نگاه پلیسی مجوزمحور موجود، به ما کمک میکند. به ویژه در امور هنری، لازم است جلوی توهین، تحقیر و ایجاد تنفر و حمله به هنرمندان که متأسفانه زیاد هم است، گرفته شود و آزادیهای فردی و عمومی شهروندان مصون از تعرض بماند. در کنار اینها، برخورداری از امنیت و پیگیری سریع و دقیق شکایات در موارد تضییع و تجاوز به حقوق شهروندان مهم است. شفافیت نیز از موارد نخستین و بسیار مهم است. برای نمونه، ما از معدود کشورهایی هستیم که حقوق کارکنان بخش عمومی را به صورت همگانی در اینترنت منتشر نمیکنیم. همینها، گامهای اول است و اگر مردم یک گام پیش بروند، امید و انتظاری ایجاد میشود که مطالبه و همت گامهای بعد را با خود میآورد.
شفقنا: منشور حقوق شهروندی تا چه حد می تواند پاسخگوی نیازهای جامعه امروز ایران باشد؟
پیوسته: اگر منشور حقوق شهروندی در حد همین منشوری که منتشر شد بماند، هیچ! اما اگر منشور حقوق شهروندی را آغازی بر یک راه طولانی بدانیم که سال به سال، هدفگذاری میشود و گام به گام در بند به بند آن پیشرفت میکنیم و جدای سویة تقنینی به شکل رسمی، پیگیری سازمانی، نهادین و اجتماعی هم دارد، بسیاری از نیازهای جامعة امروز و فردای ما را حل خواهد کرد. من به این جمله باور دارم: حقوقی اندیشیدن، یک آغاز است برای بهبود روشمند و همیشگی! مبارزات لوترکینگ، لینکلن، گاندی، ماندلا، مبارزات ضدنژادپرستی، مبارزات برابریطلبانه در حقوق سیاسی و اجتماعی زنان و دیگر مبارزات موفق جهانی، پیشِروی ماست. مبارزات پیروزمندانه و شکستخورده در تاریخ خودمان را هم داریم. اغلب مبارزات موفق، مبتنی بر متونی استوار پیش رفتهاند و نهادسازی و نهادینهسازی بر اساس باور به آن متون، صورت گرفته است و جنبشی ایجاد شده است که ارزشهای درون آن متون، در اعضای جنبش، درونی شده است. به این ترتیب، مبارزه در زندگی روزمره جاری شده و راه خود را پیدا کرده است. رمز موفقیت این نوع حرکتها، همین است!
این منشور، ممکن است بعدها بازنگری و حتی دگرگون شود. متن، به خودی خود، هر چند که بزرگ باشد، نمیتواند باعث پیروزی شود. پیروزی این متن که همانا، برآوردن نیازهای مردم و پاسخگو شدن حکومت به مردم، مردم به حکومت، اجزای مختلف حکومت به یکدیگر و گروههای مختلف مردم به یکدیگر است، در همان روندی است که اشاره کردم. یعنی از سویی، نهادینهسازی این متن، بند به بند و گام به گام در بروکراسی اداری و در واقع، جاری کردن این متن در قوانین را میخواهیم و اگر نیاز باشد، نهادسازی و حتی سازماندهی برای اجرایی کردن آن. از سوی دیگر، همآوا کردن گروههای مختلف مردم با این منشور و ایجاد جنبشی مردمی در پاسداری از حقوق شهروندی. دولت، تاکنون بسیار پیر، کمپاسخ و کندتصمیم بوده و نتوانسته است جنبشی جدی و پرهیجان راه بیندازد. بدون یک جنبش قوی، این منشور حتی اگر در قوانین کشور هم رسوخ کند، راه به جایی نخواهد برد و موریانههای ساختمان عظیم دیوانسالاری، به مرور چیزی ازآن باقی نخواهند گذاشت اما فضای گفتوگو و بررسی بهویژه در میان جوانان اگر پدید آید، روح زندگی را در این منشور خواهد دمید.
دبیرستانیها و دانشجویان، لازم است با این منشور، خاطره داشته باشند و بتوانند تاریخی از برپا نمودن و عملی نمودن این سند را همچون میثاقی جمعی و حتی ملی، بسازند و روایت کنند. اگر بتوان برای جاری شدن بند به بند این منشور به شکلی گام به گام، راههایی پیشنهاد کرد و منافع گروههای مختلف مردم را درگیر پیگیری این منشور نمود، آنگاه، کار جدی آغاز میشود. دولت اگر قدرت عظیم مردم را باور کند، مردم نیز دولت را باور خواهند کرد. برای این که این منشور، زندانی بروکراسی نشود، به افراد اداری قوی نیاز است که تعیین کنند کدام گام از کدام بند را در چه زمانی باید دنبال کرد و آنگاه با اهرمهای رسانهای، دانشجویی و کمپینهایی مؤثر، امواجی توفنده در پیگیری آن طراحی شود یعنی منافع گروههای مختلفی درگیر پیگیری منشور شود. گامهای اول را اگر دولت بردارد، این باور ایجاد خواهد شد و گامهای بعدی را مردم برخواهند داشت. آغاز این روند، دشوار اما نتایج آن، چشمگیر و تاریخی خواهد بود.
رلوف هورتولانوس و انجا میشلز
ترجمهی لیلا فلاحی سرابی و صادق پیوسته
گزارشهایی خبری را اغلب میشنویم که میگویند: شخصی مرده در خانهاش یافت شده است. هرچه مرگ بیشتر مورد غفلت واقع شود، به چنین گزارشهایی بیشتر توجه میشود. سوالات معمولی که روزنامهنگاران از همسایگان خواهند پرسید چنین اند: آیا متوفی را میشناختید؟ آیا متوجه نشدید که او برای مدتی از خانه خارج نشده است؟ این نوع اخبار، احساس ناخوشایندی از خود به جا میگذارد. این سوالات دربارهی خیابان و محل زندگی شخص افزایش مییابد: آیا چنین چیزی در اینجا هم ممکن است اتفاق بیفتد؟ فرانسه در تابستان 2003، تحت تأثیر خبر مردن تعدادی انسان بود. انسانهایی تنها که به علت موج گرمایی که چندین روز به طول انجامید، مرده بودند. ظاهرا، شبکهی غیر رسمی خانواده، دوستان، آشنایان و همسایگان، ناکافی یا کاملا غایب بودند و سیستم حرفهای از نشان دادن واکنش مناسب ناتوان بود. نمونههای دلخراش دیگری از انزوای اجتماعی در جامعهی مدرن ما وجود دارد. ما همواره دربارهی مردان و زنان مجردی میخوانیم که خود و خانمان خود را فراموش میکنند. در دهههای اخیر، صحنهی خیابان در شهرهای بزرگ شاهد افزایش بیخانمانها بودهاست: مردی که باقیماندهی غذا را در سطل زباله جستجو میکند، زنی که در خیابانها پرسه میزند و مور مور کنان با خودش حرف میزند. رؤیت چنین انسانهایی باعث شگفتی ما میشود که چگونه چیزهایی تا این حد وخیم اتفاق میافتند و آیا پس از این، کسی به فکر این انسانها خواهد بود؟
از مشاهدهی این نمونههای دردآور انسانهای منزوی اجتماعی، این پرسش بر میآید که آیا ما با گروه کوچکی از انسانها که از جامعه کناره میگیرند سر و کار داریم یا این فقط نوک کوه یخ است و مابقی آن زیر آب مخفی مانده است؟ به عبارت دیگر، آیا در جامعهی ما افراد بسیار زیادی هستند که به دلایل بسیار از جهان اجتماعی و جمعیِ بریدهاند؟ و آیا دستهبندیهای مشخصی وجود دارد؟- برای مثال- مهاجران قدیمیتر، کسانی که هرگز با جامعه مرتبط نشدند و در انزوای کامل تغییر مکان دادند و زندگی میکنند و مادران تنهایی که امکاناتی برای مشارکت در زندگی اجتماعی یا جمعی نمیبینند- یا اینکه آیا انزوای اجتماعی بر هر عضو جامعه تأثیر میگذارد؟ آیا میتوان آن را به عنوان خطر شخصی جامعهی مدرن مشخص نمود؟
زمانی که شما اهمیت اساسی دلبستگیهای اجتماعی را برای روابط شخصی و زندگی اجتماعی راحت ملاحظه میکنید، جلوههای متفاوت انزوای اجتماعی تلختر میشود. «تلوزیون احساسات» بیان وضعیت کسانیست که میخواهند وارد روابط جدید شوند یا روابط گسیختهی خود را بازسازی کنند. ما تلویزیونی از واقعیت داریم که نشان میدهد، چطور انسانها هفتهها یا ماهها با یکدیگر زندگی میکنند و چطور روابط بینشان توسعه پیدا میکند. بینندگان تلویزیون با شخصیتهای نمایشهای تلویزیونی آشنا میشوند که هر روز به خانههایشان وارد میشوند و همچون جانشینی برای ارتباطات با خانواده و دوستان به نظر میرسند: بینندگان بخشی از اوج و فرود احساسی در زندگی این شخصیتها هستند. اهمیت روابط اجتماعی در بازار در حال پیشرفت خدمات دوستیابی و همسریابی و فضای فزایندهای که آگهیهای شخصی در روزنامهها و وبسایتهای دوستیابی به خود اختصاص میدهند، دیده میشود. همچنین تغییر جهت توجه عمومی افراد از سازمانهایی مانند سپاه رستگاری و آگهی غیرتجاری در تلوزیون به سمت ایجاد آگاهی مدنی برای انسانهایی که در وضعیت تنهایی مشترک هستند جشمگیر بوده است.
آیا دلیلی وجود دارد که فرض کنیم در دوران مدرن، ایجاد و حفظ ارتباطات اجتماعی مشکلتر شده است و خطر انزوای اجتماعی در حال افزایش است؟ آیا در جامعهی ما، پیامدهای فردگرایی در میان خطرات قرار گرفتهاند؟ مسلما فرد کمتر متکی به نفس است و کمتر میتواند به پیوندهای اجتماعی سنتی مانند کلیسا، همسایگی، خانواده، کار، حزب سیاسی یا اتحادیه کارگری برگردد، از این رو فرد معنای زیادی از دست داده است. آشکار است که همهی پیوندهای اجتماعی ناپدید نشدهاند، ولی سبک زندگی فردگرا، شخصیت جامعه را تغییر داده است. این اثرات میتوانند در زندگی شخصی، در ارتباط میان انسانها و محیط اجتماعی عمومی دیده شوند. انسانها در گذشته به داشتن تعداد محدودی پیوندهای نسبتا پایدار (ازدواج، خانواده، کار، همسایگی، فعالیت در باشگاهها) عادت داشتند، اما امروزه پیوهای نسبتا زودگذر بسیاری وجود دارد. اجتماعات نسبتا کوچکی که انسانها در آنها زندگی میکردند راهی برای برقراری پیوندهای اجتماعی متعددی را پدید آوردهاند که انسانها باید از آنها تبعیت کنند. درون هریک از پیوندهای اجتماعی، انسانها باید با انتظارات و الگوهای نقشی متفاوت سر و کار داشته باشند.
موازی با گسترش فردگرایی در جوامع غربی، در نیمهی دوم قرن بیستم، دولتهای رفاهی دراروپای غربی توسعه یافتند. ممکن است تفاوتهای آشکاری میان کشورهای اسکاندیناوی، انگلستان، هلند و اروپای جنوبی وجود داشته باشد، اما همه جا نظام کمابیش وسیعی از منافع اجتماعی عمومی برپا شده است که انسانها را نسبت به آنچه که عادت داشتند کمتر به اعضای اجتماع وابسته ساخته است (اسپینگ- اندرسون، 1990). اکنون همه ی انواع نهادهای اجتماعی، نقشی در زندگی اجتماعی انسانها بر عهده دارند، به این علت که ارتباطات غیر رسمی میان افراد تا اندازهای رسمی شده اند (برای مثال، در مراقبتهای بهداشتی). در دهههای اخیر، بسیاری از ارتباطات شخصی با انجمنهای نهادی جایگزین شده اند.
این پیشرفت ها، آزادی و امکانات بیشتری برای خود- مختاری ارائه می کنند. ولی همچنین به مهارتهای جدیدی نیاز است. اگرچه عدم ظهور ساختارها و الگوهای اجتماعی گسترده امکاناتی برای رهایی، پیشرفت و خویش فرمایی فراهم ساخت، ولی از سوی دیگر ناامنیهای بزرگی را بوجود آورد. در این زمینه، بِک (1986) از خطرات فردگرایی، خطراتی که نسبت به نابرابریهای طبقه محور دوره های دیگر، بیشتر شخص محور هستند صحبت می کند. از آنجا که در گذشته، سنتها و قواعد وابسته به آنها، راهنمای کنشها بودند، این روزها، مردم باید از میان امکانات بسیاری که موجود است، دست به انتخاب بزنند و راهشان را پیدا کنند. در این زمینه، همهی افراد شرایط یکسان ندارند (کنور- ستینا، 2001؛ اورباخ، 1998). در حالیکه برای برخی انسانها، فرصتِ آزادی، رفاه بیشتر و ارتباطات متنوع پدید آمدهاست، برخی دیگر احساس میکنند میان اجتماعات پهندامنه و بیمایگی الگوهای ارتباط، گم شدهاند. بنابراین، آزادی فردی و آسیبپذیری همزاد یکدیگر اند. این حالت بیشتر مربوط به دهههای اخیر است و امروزه در دولترفاههای اروپایغربی، سیستم منافع اجتماعی درگیر فرایندی دشوار و گسیختگی در مراقبتهای تخصصی و امکانات ضروری رفاهی میباشد. براساس فرضیات نظری ذکر شده ما امکان دارد چنین در نظر بگیریم که تعداد فزایندهای از انسانها قادر نیستند که شبکهی ارتباطات معنادار پیرامونشان را حفظ کنند. در عین حال، سیاست حکومت خواست قویتری برای توانایی انسانها برای اینکه به صورت مستقل عمل کنند به وجود آورده است. بنابراین اهمیت شبکه های اجتماعی غیر رسمی مناسب و حمایت اجتماعی غیر رسمی افزایش می یابد.
اگرچه ما فرض میکنیم که ایجاد و حفظ ارتباطات اجتماعی معنادار سختتر شده است، در حقیقت، اهمیت ارتباطات اجتماعی در عملکرد شخصی و جمعی افزایش یافته است. چطور تعدادی از افراد در ساختن شبکهای پایدار و حمایتی در پیرامونشان شکست میخورند در حالیکه دیگران موفق هستند؟ آیا علت انزوای اجتماعی، عوامل شخصی و جمعی است یا ترکیبی از هر دو؟ اشخاص تمایل دارند انزوای اجتماعی را به عنوان نتیجه ی سالخوردگی، بیکاری بلند مدت یا از دست دادن شریک زندگی تصور کنند. آیا واقعا چنین است که شرایط زندگی می تواند منجر به انزوای اجتماعی انسانها شود؟ یا اینکه عوامل دیگر هم نقش دارند؟ آیا ویژگیهای شخصی می توانند ابزاری در پیدایش انزوای اجتماعی باشند، مثل فقدان عزت نفس و اعتماد به نفس و مهارتهای اجتماعی ضعیف که ورود به روابط پایدار با دیگران را مشکلتر می سازد (هورتولانوس و همکاران، 1992)؟ شاید تجربه های جوانی یا دیگر حوادث زندگی، از قبیل بیماری طولانی، بر انسانها به گونهای تاثیر میگذارد که ارتباطات شخصیشان به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد.
برای تعداد زیادی از شهروندان، هنگامی که ارتباطات اجتماعی معنادار وارد محل کار شود، محل کار به صورت فزایندهای با اهمیت در نظر گرفته میشود. مشارکت افزایش یافته در بازار کار نیز، ایجاد و حفظ شبکهی اجتماعی در وضعیت خانگی را تضمین میکند و محیط زندگی شخص تحت فشار قرار میگیرد: ارتباطات موجود در محل کار اغلب به هزینهی ارتباطات حوزهی خصوصی هستند. ما این مسئله را به خصوص در بخش زنان جمعیت میبینیم. برای مدتی طولانی، عمدتا زنان بودند که ارتباطات اجتماعی را با خانواده، دوستان و همسایگان حفظ کردند. تقاضا برای شرکت در فرآیندهای کار نشان میدهد که ارتباطات روزانه باید خیلی با ارتباطات اجتماعی محیطهای حرفهای رقابت کند. این مسئله، افرادی را که در فرآیندهای کاری مشارکت نمیکنند (همچون کسانی که به صورت بلند مدت بیکار یا از کارافتاده شده اند) از نظر ارتباطات اجتماعی بهتر میسازد یا بدتر ؟
همچنین محیط زندگی میتواند در پیدایش انزوای اجتماعی نقش بازی کند. برای بسیاری از انسانها، محلهها نسبت به سابق معنای متفاوتی یافته است، و این نه تنها به علت افزایش مشارکت کاری، بلکه همچنین به علت تحرک جغرافیایی بیشتر میباشد. از این رو یافتن اینکه انزوای اجتماعی به چه میزان با شرایط محلی و محیط اجتماعی مرتبط است، جالب میباشد. امروزه افراد چنین فرض میکنند که انزوای اجتماعی پدیدهی معمول شهرهای بزرگ است، به این علت که جاییست که در آن بزرگترین تنوع فرهنگی و قومی یافت میشود. به علت ناهمگونی سبک زندگی و رسوم، انسانها در محلههای شهری نسبت به آنچه قبلا مرسوم بوده است، ارتباط کمتری با یکدیگر دارند. با اینحال، در دهههای اخیر، اجتماعات کوچک نیز دستخوش پیشرفتهایی شده است که میتواند انزوای اجتماعی را تقویت کند: جمعیت بسیاری از شهرهای کوچک به شکل معناداری کاهش یافته است، و بسیاری از امکانات محلی ناپدید شدهاند. ساکنان هرچه بیشتر و بیشتر، مجبور به ترک روستاهایشان به منظور شرکت در تمام انواع فعالیتهای اجتماعی (برای مثال، کار، تفریح، سرگرمی) یا استفاده از امکانات (مانند کتابخانهها یا خدمات مددکاری اجتماعی) شدهاند. به ویژه گروههای کم تحرک- افراد مسن، زنان خانهدار، خانودههای بدون ماشین- پیامدهای منفی افزایش اندازه فضایی و تمرکز چنین فعالیتها و امکاناتی را تجربه میکنند. چنین نتایجی، آنها را بیشتر به شبکههای شخصی وابسته میکند و از این رو در معرض انزوای اجتماعی بیشتر قرار میدهد.
علاوه بر ویژگیهای شخصی، حوادث زندگی، درجهی مشارکت جمعی و محیط همسایگی مدرن و شرایط زندگی دستهبندیهایی مشخص از انسانها نیز میتوانند به عنوان عاملی در پیدایش انزوای اجتماعی در نظر گرفته شوند. برای مثال، مطالعهای در مقیاس بزرگ ملی در هلند نشان میدهد که خانوادههای تک والد در ارتباطات اجتماعی مشکلی بزرگ دارند. 20 درصد والدین تنها، با موقعیت اجتماعی پایین، از لحاظ اجتماعی منزوی هستند (هورتولانوس و همکاران، 1992). عامل دیگر، وضعیت زندگی مخاطرهآمیز سالمندان تنهاست که به تنهایی به زندگی ادامه میدهند.
علاوه بر اینها به منظور یافتن عواملی که در پدیدار شدن انزوای اجتماعی نقش بازی میکنند، پرسشی دیگر مطرح میشود و آن اینکه انزوای اجتماعی موضوعی خصوصی است یا مسألهای اجتماعی؟ ارتباطات اجتماعی برای بهزیستی شخصی و جمعی افراد مهم هستند (هورتولانوس و همکاران، 1992). آنها احترام به خود را افزایش میدهد و نقشی کلیدی در برخورد افراد با مشکلات بازی میکنند: افراد میتوانند در شبکهی اجتماعیشان، بدون اینکه مشکلات روی هم جمع شوند، به وسیلهی دیگرانی که مشکلات مشابه دارند درک شوند و شانس بیشتری برای حل آنها داشته باشند. افزون بر این، ارتباطات اجتماعی کارکرد جمعی مهمتری یافتهاند: افراد در شبکهی اجتماعی امکان دسترسی به منابع گوناگون اجتماعی مانند کار و آموزش و غیره را مییابند. برای «تعلق داشتن» به سخن اجتماعی، داشتن ارتباطات درست و در شبکه بودن لازم میباشد.
تأثیر بر رفاه شخصی و زیانرسانی به کارکرد جمعی دلیلی کافیست بر اینکه انزوای اجتماعی را مسألهای محدود به حوزهی خصوصی ندانیم، بلکه افزون بر آن، موضوعی اجتماعی نیز بشماریم. وقتی جامعه را به عنوان یک کل مینگریم، شبکههای اجتماعی را مرتبط مییابیم. افراد عضو شبکههای اجتماعی، در زندگی اجتماعی هم فعالترند: آنها در باشگاههای بیشتری شرکت میکنند، مراقبتهای غیر رسمی بیشتری دارند، کارهای داوطلبانهی بیشتری انجام میدهند و در انواع بیشتری از سازمانهای اجتماعی عضویت میجویند. شبکههای اجتماعی برای جامعه مهم است، زیرا مشارکت اجتماعی برای کمکرسانی به افراد ضعیف و جدا افتاده از جامعه از طریق فعالیت و درگیری اجتماعی زمینهای را فراهم میسازد.
انزوای اجتماعی به شیوهای دیگر، میتواند خطری برای پیوستگی و همبستگی جمعی درون جامعه باشد. تودههای منزوی، همچون بیخانمانها و اوباش به گونهای در محلات و مراکز شهر ابراز وجود میکنند که برای دیگران در فضای عمومی آزاردهنده است. انزوای اجتماعی در سطوح پایین ممکن است برای همبستگی اجتماعی خطری محسوب نشود اما اگر افراد در مجامع عمومی به طور منظم شرکت نکنند، کم کم ارتباطشان با هنجارها و ارزشهای جامعه کم میشود. ارزشهایی که برای یکپارچگی و پایداری جامعه ضروری هستند.
چه بر سر افرادی میآید که متوجه نمیشوند که خواستههای جامعهی متفرد و پیچیدهی کنونی از آنها چه ساخته است؟ آنهایی که در فرآیند کار مشارکت ندارند و قادر نیستند یک شبکهی اجتماعی بسازند، از نظر حس جمعی و اجتماعی بیرون از جامعه قرار می گیرند افزون بر این، این دسته از افراد نمیتوانند خودشان را مدیریت کنند و در ارایهی امیال و نیازهای خود به موسسات حرفهای به اندازهی کافی قاطع نیستند. آنها از محیط اجتماعی و جمعی اطراف خود کم کم میگسلند. بنابراین انزوای اجتماعی میتواند شکل جدیدی از نابرابرای اجتماعی در نظر گرفته شود.
علاوه بر عوامل روانشناختی، شرایط اجتماعی نیز در پیدایش مشکلات انزوای اجتماعی نقش بازی میکند. از آنجاییکه نتایج انزوای اجتماعی تنها بر فرد تأثیر نمیگذارد، بلکه باعث اختلال اجتماعی نیز میباشد، باید انتظار داشت که انزوای اجتماعی موضوعی مهم در سیاست اجتماعی باشد. هر چند، تاکنون به انزوای اجتماعی از لحاظ سیاسی توجه اندکی شده است. بیشترین تمرکز در سیاست اجتماعی، در سطح محلی، هنوز در مبارزه با مشکلات اجتماعی و مسائل مادی میباشد. نقاط کانونی مهم عبارتند از کار، درآمد، آموزش و محیط محله. دولتها تمایل دارند که بر مشارکت اجتماعی و درگیری فعال مفروض شهروندان تأکید کنند. در کنار شاخصهای کلاسیک مشکلات، اهداف جدیدتر سیاست اجتماعی، روی دیگر توانایی استقلال در انجام کارها، پذیرش مسئولیت شخصی و بلوغ در خودگردانی در پرتو مشارکت جمعی و حضور فعال افراد در جامعه تعریف شده است.
همینطور دولت باید شرایطی برای بهبود صلاحیت اجتماعی افراد مهیا سازد تا اشخاص بتوانند شبکهای شخصی با عملکرد مناسب داشته باشند، و آیا میتوانند شبکهای امن برای کسانی که قادر به ساختن آن نیستند بسازند؟ آیا متخصصان حرفهای میتوانند در حوزهی مراقبت و رفاه دست به کار شوند و پاسخهای مناسبی به مشکلاتی ارائه دهند که با انزوای اجتماعی روبرو هستند؟ فشار کاری پزشکان و مددکاران طاقتفرسا است: آنها معمولا وقت و توجه کافی برای مراجعانشان اختصاص نمیدهند. موسسات سلامت روانی تنها به مشکلات شدید روانی اختصاص یافتهاند. موسساتی از قبیل وزارت خدمات اجتماعی، پلیس محله، شرکتهای مسکن و خدمات بهداشتی درمانی شهری، تنها پس از اینکه وضعیت شکل وخیمی به خود بگیرد دست به کار می شوند. برای مثال اگر سلامت عمومی یا نظم عمومی تهدید شود، مداخله میکنند. با این حال، توجه به صلاحیت اجتماعی و عملکرد درست شبکهی اجتماعی بعضی وقتها میتواند شرایطی قطعی یا نقطهی مرجعی برای دستیابی به موفقیت در بخشهای دیگر زندگی باشد. برحسب سیاست اجتماعی، دانش بیشتر دربارهی انزوای اجتماعی سبب شناخت بیشتر دربارهی ارزش مداخلات پیشگیرانه، پیشبینی عوامل خطر و کاهش یا حذف انزوای اجتماعی که وجود دارد میشود.
با توجه به پیشرفتهای درون جامعه، ممکن است که مشکلات انزوای اجتماعی بدتر شود. تغییر الگوهای ارتباط، افزایش شمار انسانهای غیر فعال، خواستههای بیشتر دربارهی شایستگیهای اجتماعی، تنوع فرهنگی و قومی بیشتر، پیوندهای اجتماعی از هم گسسته، مشکلات پرورش جوانان: همهی این مسائل بر عملکرد اجتماعی انسانها تأثیر میگذارند. با وجود تمام این اخطارها، شناخت اندکی از ماهیت و دامنهی انزوای اجتماعی وجود دارد. حتی یک تعریف غیر مبهم دربارهی انزوای اجتماعی وجود ندارد. اگرچه تحقیقات زیادی در سالهای اخیر در ارتباط با تنهایی و انزوای اجتماعی انجام شده است، آنها عمدتا بر گروههای در معرض خطر مثل سالمندان، بیکاران بلند مدت و انسانهایی با سلامتی ضعیف متمرکز شدهاند. مطالعهای گسترده و سیستماتیک دربارهی ماهیت، دامنه، علل و نتایج انزوای اجتماعی مورد غفلت واقع شده است. انزوای اجتماعی در جامعهی مدرن تلاش میکند تا این جنبههای انزوای اجتماعی را تفسیر کند. بنابراین این کتاب انزوای اجتماعی را میان گروههای خاصی مانند بیخانمانها، معتادان به مواد مخدر یا بیگانگان غیر قانونی گزارش نمیدهد: بلکه عمدتا نگاهی گذرا به زندگیهای عادی و شهروندان معمولی را ارائه میدهد. ما نیز خودمان را به شبکههای اجتماعی شخصی محدود کردهایم: ارتباطهایی با ماهیت کارکردی یا زودگذر به اینجا تعلق ندارند. احساس تنهایی یا میل به بازگشت به خویشتن برای مدتی کوتاه بخشی از ماهیت انسان میباشد. در این مطالعه ما نه با شکلهای زودگذر بلکه با شکلهای ساختاری انزوای اجتماعی سر و کار داریم. این کتاب نه تنها به بررسی انزوای اجتماعی میپردازد بلکه بینشی دربارهی زندگی اشخاصی که از لحاظ اجتماعی شایسته هستند ارائه میدهد. هدف این مطالعه بدست آوردن بینشی دربارهی ماهیت و دامنهی انزوای اجتماعی در جامعهی مدرن غربی و همچنین زمینهی مربوط به علل و پیامدهای این پدیده میباشد. جنبههای فردی و اجتماعی انزوای اجتماعی به صورتی گسترده مورد بحث خواهد بود. به منظور تحقق این اهداف، سوالات زیر تنظیم شده است:
1 محدوده و ماهیت انزوای اجتماعی چیست؟
2 علل فردی و اجتماعی این مسئله چه میباشد؟
3 عواقب انزوای اجتماعی برای افراد و بهزیستی اجتماعی افراد چه میباشد؟
4 این دیدگاهها، برای نظریات انزوای اجتماعی چه معنایی میتوانند داشته باشند؟
5 این دیدگاهها چطور میتوانند بر سیاست انزوای اجتماعی تأثیر بگذارند؟
به سؤالات پژوهش براساس دادههای حاصل از پروژه پیمایش بزرگ، انزوای اجتماعی در هلند پاسخ داده شد، پروژهای که بین سالهای 1995 و 1998 به ابتکار وزارت سلامت، رفاه و ورزش هلند انجام شد (هورتولانوس، مشیلز و میوسن، 2003). این پروژه در چهار شهر هلند، شامل شهرهای بزرگ (آمستردام و اوتراخت) و مناطق روستایی (بینِنماس و هِت اولدات) اجرا شد (آندریان و هورتولانوس، 1997؛ هورتولانوس و همکاران، 1996، 1997؛ تورکنبرگ و هورتولانوس، 1997).
این مطالعه در قالب یک نظرسنجی شفاهی با جمعآوری دادهها در دو مرحله انجام شده است. هنگام تهیهی پرسشنامهی گسترده، از منابع اطلاعات گوناگون استفاده شد. پیش از ساخت پرسشنامه، آگاهان کلیدی در همهی موقعیتهای پژوهش از قبیل مستخدمان و متخصصان دولتیِ مشغول به کار در موسسات بهداشت و درمان و خدماتی- رفاهی و داوطلبانی که دارای دانش و تجربهی جنبههای متفاوت انزوای اجتماعی هستند، مورد مشورت قرار گرفتند. همینطور اسناد سیاستگذاریها مورد استفاده قرار گرفت که شامل دادههای آماری موجود و متون تخصصی می باشد. براساس منابع اطلاعاتی متفاوت، پرسشنامه ساخته شد.
در مرحلهی نخست مطالعه، 2462 نفر مورد مصاحبهی چهره به چهره قرار گرفتند. در پرسشنامهی مورد استفاده، اکثر گویهها با مقولههای پاسخ از قبل کدگذاری شده بود. در کنار چندین سوال کلی دربارهی پسزمینه و شرایط زندگی پاسخدهندگان، بقیه سؤالات دربارهی آن دسته از تعاملات اجتماعی که از سوی پاسخدهندگان حفظ شده است، ارزیابی تعاملات اجتماعی (برای مثال، در ارتباط با تنهایی)، تبادل متقابل کمک و حمایت، سلامت، انواع موانع و استفاده از امکانات بود. بخش مهمی از پیمایش نخست مربوط به سؤالاتی برای ترسیم شبکههای اجتماعی پاسخدهندگان میباشد. این امر با استفاده از دیدگاه تبادل فیشر (1982) انجام شده است، که در تلاش است تا پاسخگویانی را بیابد که فعالیتهای دقیقی را متعهد میشوند و یا آنهایی که انتظار حمایت دارند. کیفیت ارتباطات اجتماعی با مقیاس معتبر تنهایی اندازهگیری شد (دییانگ- گیرولد و ون تیلبورگ، 1990). پیوست 1 خلاصهایست از موضوعات پرسشنامهی نخست.
در مرحلهی دوم این مطالعه، مصاحبهای عمیق با گروه کوچکی از پاسخگویان که از گروه اول انتخاب شدند (460 نفر) انجام گرفت. پرسشنامهی دوم، عمدتا بر عوامل شخصی از قبیل امتیازات شخصی، نگرش به زندگی و اجتماعی شدن متمرکز میباشد. پرسشنامه همچنین شامل سؤالاتی دربارهی رویدادهای مهم زندگی، حمایت از اشخاصی که در چنین موقعیتهایی دیده میشوند، و پیامدهای آن برای شبکهی اجتماعی و مشارکت اجتماعی میباشد. همچنین دربارهی عوامل حفاظتی مثل منابع ترقی و راحتی میپرسد. یک مقیاس خود سنجی برای افسردگی در نظر گرفته شده است (زانگ، 1965؛ دیکسترا، 1974). سرانجام، دربارهی پاسخگویان، رضایت از تمام عوامل زندگیشان، از قبیل کار، موقعیت زندگی، سلامت، فعالیتهای اوقات فراغت و داشتن یا نداشتن شریک زندگی، فرزند و دوستان، سؤالاتی پرسیده شد. پیوست دو، خلاصهای از موضوعات پرسشنامهی دوم ارائه میدهد. اطلاعاتی دربارهی موارد خاص در فصلهای مربوطه، بیشتر توضیح داده خواهد شد.
گروه مورد مطالعه در چندین مورد با مجموع جمعیت هجده سال و بالاتر هلندی مقایسه شد: سن، جنس، وضعیت تأهل، وضعیت زندگی، قومیت و آموزش و پرورش (برای مرور کلی پیوست 3 را نگاه کنید).
هنگامی که پاسخگویان را در مرحلهی اول مطالعه با کل جمعیت هلندی مقایسه میکنیم، به نظر میرسد نمونه، انحراف قابل توجهی از جمعیت کلی در مورد توزیع مردان و زنان نشان نمیدهد. نمونه، همچنین بازتابی از قومیتِ جمعیت کلی هلندی میباشد. نمونه، تفاوت معناداری در توزیع سنی با توجه به جمعیت کلی نشان نمیدهد.
نمونه، انحراف معناداری در پایگاه مدنی و وضعیت زندگی از کل جمعیت هلندی نشان میدهد (در هر دو مورد 0.000 p<). در حالیکه در نمونه اشخاص طلاق گرفته و بیوه بیشتر نشان داده شدهاند، اشخاص ازدواج کرده کمتر نشان داده شدهاند. ضمنا این متغیر ساخته شده تاحدی میتواند انحرافات در وضعیت زندگی را توضیح دهد. اطلاعات جمعیت تنها برای اشخاصی به کار می رود که بخشی از خانوارهای معمولی هستند؛ به بیان دیگر چیزی که تحت عنوان جمعیت نهادی شناخته میشود. اشخاصی که حداقل به مدت یک سال در خانههای سالمندان اقامت داشتهاند، خانههایی برای سالمندان، نقاهتگاهها و پرورشگاهها، مدارس شبانهروزی، مراکز توانبخشی و زندانها را شامل نمیشود. این مسئله، دو درصد از کل جمعیت هلندی هیجده ساله و بالاتر در این طبقهبندی را نادیده میگیرد. نمونه شامل اشخاصیست که در موسسات اقامت دارند؛ آنها مشمول گروه دیگری میشوند، گروهی که به صورت قابل توجهی بزرگتر است (9 درصد) نسبت به کل جمعیت هلندی (یک درصد). البته، تعداد نامتناسبی از افراد مسن در نمونه نیز به این تفاوت بزرگ کمک میکند. سهم خانوادههای تک والد در نمونه و کل جمعیت برابر است.
تفاوتهای اصلی در سهم اشخاصی که در خانوارهای تک نفره و آنهایی که در خانوارهای مشترک زندگی میکنند یافت شده است. نمونه تا حدی، نسبت به کل جمعیت هلندی، مجردهای بیشتر و اشخاص کمتری از خانوارهای چند نفره داشت. سهم مجردها به دقت با درجهی شهرنشینی مناطق مختلف پژوهش در ارتباط است: در مناطق شهری (آمستردام و اوتراخت)، تعداد مجردها بطور قابلتوجهی (به ترتیب 33 درصد و 40 درصد) نسبت به مناطق روستایی(در بینِنماس و هِت اولدات، به ترتیب 8 درصد و 17 درصد میباشد) بالاتر است.
تعیین نمایندگی نمونه براساس سطوح تحصیلی پاسخگویان ممکن نیست، به این دلیل که اطلاعات در نمونه نمیتواند به درستی با اطلاعات جمعیت کلی مقایسه شود. اطلاعات در سطح تحصیلی جمعیت کلی تنها برای جمعیت شاغل موجود است که چنین تعریف شده که اشخاص بین سنین پانزده و شصت و چهار سالی که حداقل دوازده ساعت در هفته کار میکنند یا دوازده ساعت در هفته در بازار کار مشغول هستند. نمونه از افراد هجده ساله و بیشتر گرفته شده است. طبقه بندی استفاده شده در هر دو مورد یکی میباشد: تحصیلات پایین، متوسط و بالا (شامل دانشگاه و آموزش حرفهای). تعداد نسبتا زیادی از اشخاص با تحصیلات پایین و متوسطه در نمونه را می توان اساسا با این واقعیت در نظر گرفت که هجده درصد نمونه، در طبقهبندی شصت و پنج ساله و بالاتر قرار میگیرد، گروهی که سطح تحصیلات کلیشان پایینتر از طبقهبندیهای سنی دیگر است.
در پایان، ما میتوانیم تعیین کنیم که گروه مورد مطالعهی مرحلهی نخست پژوهش در چندین نکتهی مهم با کل جمعیت هلندی هماهنگی دارد. گروه پاسخگو، در هر مورد معرف نسبت مردان به زنان، توزیع سنی و قومیت پاسخگویان میباشد. نمونه در وضعیت تأهل و وضعیت زندگی، به صورت معناداری از کل جمعیت تفاوت دارد، اگرچه، نسبت بین خانوارهای تکنفره و خانوارهای مشترک با این نسبت درون جمعیت کلی هلند قابل مقایسه است. نمایندگی براساس اطلاعات آموزشی نمیتواند صورت بپذیرد. همانطور که انتظار میرفت، نمونهی کوچک در مرحلهی دوم پژوهش انحراف قابل توجهی نسبت به نمونهی بزرگ نشان داد. تنها توزیع مردان و زنان و قومیت با توزیع جمعیت کلی هلند متناظر است. توزیع فراوانی دادههای زمینهای انحراف قابل توجهی از جمعیت کلی نشان میدهد. نمایندگی نمونه در فصل 13 بیشتر بحث خواهد شد. یافتهها در فصلهای بعدی به مجموعهی بزرگی از اطلاعات و نمونهی کوچکی مرتبط می باشد. در تجزیه و تحلیل، ما به روشنی مجموعهی دادههایی را نشان دادهایم که دادهها از آنها مشتق شده بودند.
علاوه بر این فصل، قسمت اول این مطالعه، متشکل از سه بخش دیگر است. در فصل 2، ما مفاهیم و نظریههای اصلی را ارائه می دهیم که مربوط به مطالعهی ارتباطات اجتماعی به طور کلی و انزوای اجتماعی به طور خاص است. دیدگاهها در روابط اجتماعی و معنای شبکههای شخصی، از لحاظ زندگی شخصی اشخاص و منظر اجتماعی مورد بحث قرار گرفته است. ما همچنین میفهمیم که روابط اجتماعی چطور در زمانهای مختلف شکل گرفته است، و اینکه اشخاص از لحاظ اجتماعی منزوی میشوند به چه معنی میباشد. فصل سوم سنخشناسی جدیدی از ارتباطات اجتماعی ارائه میدهد که در آن اندازهی شبکه نیز مانند کیفیت ارتباطات اجتماعی در ارتباط با احساس تنهایی به حساب آورده میشود. براساس دستهبندی ارتباطات اجتماعی، ما چهار گروه را توصیف میکنیم: یک گروه که از لحاظ اجتماعی دارای صلاحیت است ؛ دو گروه که در خطر انزوای اجتماعی قرار دارند و یک گروهی که واقعا از لحاظ اجتماعی منزوی میباشد.
در فصلهای 4 تا 9 از بخش 3، ما علل ممکن متفاوت انزوای اجتماعی را مورد بحث قرار میدهیم. در هر فصل یک موضوع مرکزی وجود دارد، و ارتباط آن با دستهبندی ارتباطات اجتماعی و انزوای اجتماعی مورد بررسی قرار میگیرد. عوامل شخصی که امکان دارد در پیدایش انزوای اجتماعی نقش داشته باشند عبارتند از: حوادث زندگی (فصل 4)، شایستگیهای شخصی (فصل 5) و سلامت (فصل 6). ما همچنین، ارتباط میان شبکهی اجتماعی و وابستگی به امکانات حرفهای را مورد ملاحظه قرار می دهیم (فصل 7). سپس چندین عامل اجتماعی را بررسی میکنیم: مشارکت اجتماعی (فصل 8) و روابط همسایگی (فصل 9).
بخش3 شامل سه فصل است. فصل 10 بر مقایسهی بین مناطق شهری و غیر شهری متمرکز است. ما پی میبریم که تفاوتهای روشنی میان جهان اجتماعی شهروندان در مناطق شهریتر، در مقابل جوامع کوچک وجود دارد. فصل 11 خلاصهی یافتههای اصلی میباشد. ما اهمیت نسبی عوامل متفاوت در ارتباط با انزوای اجتماعی بررسی میکنیم. عواملی که در فصلهای قبلی مورد بحث قرار گرفتند در اینجا به یکدیگر مرتبط شدهاند و در این زمینه مورد تحلیل قرار گرفتهاند. افزون بر این، در فصل 12، ما چهار نوع اساسی از مفهومبندی دستهبندی ارتباطات اجتماعی را به چندین زیرشاخهی جالب و پیشبینی نشده همراه با مشخصات شان تقسیم میکنیم. در اینجا، ما رابطهی بین دستهبندی ارتباطات اجتماعیمان، شایستگیهای شخصی و مشارکت اجتماعی و بهزیستی شخصی و جمعی پاسخگویان را مورد ملاحظه قرار میدهیم.
این مطالعه در بخش چهارم با دو فصل به پایان میرسد. فصل 13، شامل یک بازبینی روشی و نظری است. ما نگاهی انتقادی به روشهای پژوهش و پرسشنامههای مورد استفاده و مباحث مرتبط با نتایج ناشی از جوامع مدرن غربی میاندازیم. ما همچنین نقاط مرجعی را نشان میدهیم که نظریات موجود دربارهی بهزیستی عینی و شبکههای اجتماعی برای مطالعهی انزوای اجتماعی ارائه میدهند. فصل 14 خطوط سیاستگذاری اجتماعی را در جهت پیشگیری و کاهش انزوای اجتماعی ترسیم میکند. علاوه بر چشمانداز سیاست جدید، ما توصیههایی برای استراتژیهای مداخله میسازیم.