پژوهش من

دموکراسی، مدرنیته و تحلیل اجتماعی

پژوهش من

دموکراسی، مدرنیته و تحلیل اجتماعی

هر چه دوست دارید نتیجه بگیرید یا کجاها ژیژک چندش‌آور می‌شود؟

متن های ژیژک خواندنی هستند. موضوع‌ و عنوان‌ زیرکانه و بهنگام آن‌ها سبب می‌شود روی برگردانید و چیزهایی را ببینید که گویی چون آشکار به نظر می‌رسیده‌اند، از دگرگونه‌ دیدن آن‌ها چشم پوشانده‌اید. با این حال، ژیژک اسکلت نوشتار خود را با انگاشته‌هایی مفصل‌بندی می‌کند که گرچه عالمانه اند اما سلیقه‌ای انتخاب شده‌اند و متن های وی، بنا به عناصر درونی خودشان، به روایتی شخصی در میان روایت‌های متکثر تبدیل می‌شوند. چیزی که نوشته‌های پسامدرن بر آن تأکید دارند. نوشته هایی که به جای تأکید بر توافق، عقلانیت، فهم همدلانه یا هر عامل دیگری که بر اعتبار نوشته تأکید دارد، از تخیل رهایی بخش بهره می برند و خواننده را به تجربه‌ی تخیلی  همچون تخیل نویسنده فرا می خوانند.

روایت‌ پسامدرن، با دوری جستن از انگاشته‌های عقلانی و همگانی، روشن‌گرانه و ادعای آگاهی راستین می‌گریزد. تکثر پسامدرن، درون‌مایه‌ی نسبی‌نگر یا دست‌کم، نسبت‌نگر دارد. می‌پذیرد که چون نویسنده با عینکی ویژه به متن جامعه می‌نگرد، متن او رنگ عینک او را می‌گیرد. گاهی جمع این رنگ‌ها، چهره‌ی ماجرای مورد بحث را بهتر روشن می‌کند و گاهی روایت‌های مختلف، جمع‌شدنی نیستند. به هر روی، برتری آن‌ها را با معیار خاصی نمی‌توان سنجید و هر کدام ارزش ویژه‌ی خود را دارند. تنها می‌توان انتخابی سلیقه‌ای داشت بنابراین، متن پژوهشگرانه‌ یا آگاهی‌دهنده‌ی پسامدرن، گرچه از انگاشته‌ها و پنداشته‌های عالمانه استفاده می‌کند اما مانند متون روشن‌گرانه و مدرن، ادعای جمع کردن پنداشته‌ها در مفهوم علمی یا منطقی را ندارد و ادعای درست بودن خود و نادرست پنداشتن دیگری را مطرح نمی‌کند چرا که هیچ حقیقتی را حمل نمی‌کند.

ادعای یک روایت‌ پسامدرن در بهترین حالت این است که زاویه‌ای از واقعیت را که امید است دیگران دریابند، نشان دهد. بنابراین، چنین نوشتاری، بازی زبانی است. چیزی که ژیژک در عمل، استادانه اجرا می‌کند اما در سخن، به شدت رد می‌کند. اجرا می کند تا بتواند ادعاهای خود را ایجاد کند و رد می‌کند تا بتواند ادعاهای خود را رهایی‌بخش بپندارد. من چنین یک بام و دو هوایی را بازی ژیژکی نام نهاده‌ام و چند مورد آن را در مقاله‌ی "از دموکراسی تا خشونت الهی" در زیر نشان می‌دهم. امین حضوری این مقاله را به فارسی برگردانده‌است و نشر اینترنتی منجنیق آن را در مجموعه مقاله‌هایی منتقدانه در قالب کتاب «دموکراسی در کدام وضعیت»، آبان ماه امسال، به صورت pdf در دسترس فارسی زبانان قرار داده‌است.

ژیژک این نوشتار را در شش بند تنظیم کرده است. در بند نخست می‌کوشد نشان دهد ادعای پساایدئولوژیک بودن دوره‌ی کنونی، بیش از هر چیز به منظور پوشاندن ابعاد ایدئولوژی‌های حاکم بر جهان است. در بند دوم به الگوی سرمایه داری در چین و مخاطرات آن برای دموکراسی می‌پردازد. در بند سوم تجربه‌ی سرنگونی حکومت آریستد در هاییتی به عنوان همپوشانی چپ رادیکال و راست لیبرال بازگو می‌شود. در بند چهارم مسأله‌ی مارکسیزم غربی چنین مطرح می‌شود که طبقه‌ی کارگر را از "در خود" به "برای خود" نمی‌تواند دگرگون کند و سوژه‌ی انقلابی پدید آورد. این بند با تمثیل‌هایی سینمایی از اختلاف طبقاتی عمیق در جهان امروز پایان می‌یابد. در بند پنجم نویسنده به هاییتی باز می‌گردد تا نشان دهد خشم محرومان هاییتی که طرفدار آریستد بودند چرا باید خشم الهی، چنان که والتر بنیامین در نظر داشته است، خوانده شود. در بند ششم، سامان‌دهی این خشم الهی برای ایجاد حکومتی از "طبقه ی کارگر برای خود" به عنوان جایگزین دموکراسی لیبرال، شرح داده می‌شود. این حکومت ناشی از جنبشی است که رهبر آن همچون یک روانکاو، موجب استعلای ماهیت پرولتاریا می‌شود. حکومت چاوز در ونزوئلا و امثال وی نیز نمونه‌های موجود چنین حکومتی معرفی می‌شوند.

وی در بند نخست آورده‌است: «دهه های 1920 و 1930 کمونیست ها تنها نیروی سیاسی بودند که در جهت برابری کامل میان نژادها بحث و استدلال می کردند.» و همین جمله را در بند دوم هم تکرار می‌شود. اما آیا اینگونه بوده‌است؟ آیا می‌توان مبارزه‌ی بسیاری از آزادی‌خواهان از جمله لیبرال‌ها و حتی برخی مذهبی‌ها را به کمونیست‌ها فروکاست؟ ژیژک حتی نمی‌گوید مهم‌ترین نیروها بلکه می‌گوید تنها نیروها. چند سطر بعد می‌نویسد: «به همان طریق که آزادی (بازار) اسارت کسانی است که نیروی کار خود را می فروشند، به همان طریق که خانواده توسط خانواده‌ی بورژوایی به مثابه فحشای قانونی رو به ویرانی می‌رود، دموکراسی هم با شکل/صورت پارلمانی‌اش رو به نابودی می‌رود.» آیا خانواده یا دموکراسی در حال نابوده است؟ آیا کارگران امروز نسبت به قرن‌های پیشین اسیرتر و نامرفه‌تر اند؟ به سلیقه می‌توان در این موارد نظر داد اما ژیژک این‌ها را اصل قرار می‌دهد. گویی کارگران در اسارت فریاد برآورده‌اند و زنان از فحشای قانونی به زاری می‌نالند و چون این امر آشکار است، مدعایی است بر ادامه‌ی استدلال مانیفستی در ویرانی دموکراسی به دلیل شکل پارلمانی آن که به عقیده‌ی ژیژک، «مستلزم و مقارن انفعال اکثریت مردم است.» واژه‌ی مستلزم اینجا به بازی گرفته‌شده‌است. چه مقدار از پژوهشگران سیاسی به چنین حکمی متفق اند؟ تازه، اگر شواهدی از انفعال مردم در دموکراسی‌های پارلمانی داشته‌ باشیم، نمی توان آن را به استلزام منطقی تعبیر کنیم. جدای این، مگر نمونه‌ای از حکومت داریم که مبتنی بر مشارکتی بیش از دموکراسی باشد؟ بازی ژیژک با واژگان چنان می رساند که دموکراسی‌های پارلمانی در مقابل شیوه هایی دیگر که مشارکتی روزافزون دارند در حال مقاومت اند!

 در بند دوم آمده‌است:« همه ی ویژگی هایی که امروزه با لیبرال دموکراسی می شناسیم (اتحادیه های کارگری، رای گیری همگانی، آموزش رایگان همگانی و آزادی مطبوعات و غیره) طی یک نبرد طولانی و دشوار در سراسر قرن نوزدهم توسط طبقات فرودست حاصل شدند، یعنی (وجود امروزی) این خصلت ها را اساسا نمی توان همچون یک دستاورد طبیعی روابط سرمایه داری محسوب کرد. فهرست مطالباتی را به یاد بیاورید که مانیفست کمونیست با آنها خاتمه می یابد: بسیاری از آنها، به غیر از لغو مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، امروزه به طور وسیعی در دموکراسی های بورژوایی پذیرفته شده‌اند که دستاورد مبارزات مردمی است.» آیا این مبارزات مردمی در خلأ صورت گرفته‌اند؟ یک هوادار لیبرال دموکراسی می‌تواند چنین استدلال کند که چنین نظامی ظرفیت وجود چنین مبارزاتی را داشته دارد که هیچ، خود را هم با پیامدهای این مبارزات هماهنگی می‌کند و از ضعف‌های خود می‌کاهد. آیا اصلاح مداوم، خود، نشان ظرفیت بالای حکومت‌گری نیست؟ ظرفیت لیبرال دموکراسی را یک طرف قضیه و ضرورت مبارزات مردمی را طرف دیگر قضیه می‌توان دانست. ژیژک با تأکید بر یک طرف قضیه برای پنهان کردن طرف دیگر آن، با واژگان بازی می‌کند.

این جملات بند چهارم  نگاه سلیقه‌ای را به خوبی نشان می‌هد: «[آریستد] اقدامات پراگماتیستی دقیق و کوچک (نظیر ساخت مدارس و بیمارستان‌ها، ایجاد زیرساخت‌ها و افزایش حداقل دستمزد) انجام داد... تنها چیزی که باعث مقایسه‌ی آریستد با سندرو لومینسو و پول پورت شده‌بود، چشم‌پوشی گاه و بی‌گاه او از پی‌یر لبورن[شکلی از اعدام خلقی خشونت آمیز] بود.» ژیژک توضیح می‌دهد: «آریستد در یک سخنرانی... به مردم توصیه کرد کی و کجا از این [روش مجازات] استفاده کنند.» حال، شما پیدا کنید ربط کلمه‌ی چشم‌پوشی و توصیه را در این دو جمله. جالب این است که آریستد نزد ژیژک، نمونه‌ای ناب در نبرد بزرگ با سلطه‌گران امروز جهان معرفی می‌شود.

آنگاه کوشش بازیگرانه‌ی ژیژک ادامه می‌یابد تا راه بر داوری اخلاقی ما در مورد خلق نگون‌بختی که نگون‌بختان سرمایه‌دار هاییتی را با شکنجه به کام مرگ می‌فرستادند، بسته شود: «این اعمال خشونت بارِ ناامیدانه‌ی خلقی، مثال‌هایی بودند از آنچه بنیامین خشونت الهی می‌نامید: آنها در جایی "فراسوی نیکی و بدی" در نوعی از تعلیقِ سیاسی-مذهبی اخلاق جای گرفته اند... کسی حق ندارد که آنان را سرزنش کند، چرا که آنان به خشونت و استثمار اقتصادی و حکومتیِ نظام‌مندی که سال ها - بلکه قرن ها – بر آن‌ها تحمیل شده پاسخ داده‌اند.» و چه می‌شود اگر هر کسی خود را نماینده‌ی قرن‌ها رنج بداند و به جان نمایندگان قرن‌ها ستمکاری افتد!

شگفت نیست که از مثال‌های مذهبی بنیامین با چاشنی نیچه‌ای استفاده شود. ویژگی روایت‌های پسا‌مدرن همین است. معیار چندگانه‌ و سلیقه‌ای، ژیژک بر آن می‌دارد که کتمان کند، رویداد واقعی بین افراد مشخص و در زمان و مکان معین اتفاق می‌افتد و مسؤولیت آن بر عهده‌ی آن‌ها است اما تحلیل تاریخی در مورد امور انتزاعی اقامه می‌شود. فیلسوف شیفته‌ی ما، آنگاه که قلم را تیز کرد، بازتولید خشم محرومان تاریخ و اعمال آن بر هر که ستمکار بپندارند را به طور کلی توجیه می‌کند تا آریستد را که دوست می‌دارد، بیشتر تبرئه‌ کند! او سراغ مثالی از تأثیرات فرانس فانون بر جین امری می‌رود آنجا که می‌نویسد: «با کوفتن مشت به صورت یک انسان، به شأن خودم شکل مشخصی دادم.» به واقع، ژیژک هم با کوفتن این مشت، به متن خود شکل مشخصی داده‌است که به همین شکل، از اینجا به بعد دنبال می‌شود! نخست دست به دامان هگل می‌شود آنجا که گفته است سوژه در جامعه، درون‌مایه‌ی سرشت خود را باز می‌یابد و آزادی فردی در عقلانیت نظم اخلاقی جهان آشکار می‌گردد. به گفته‌ی ژیژک، پیامد سخن هگل این است که هر که نتوانست فردیت خود را بدین طرق آشکار کند، از نظم اجتماعی هم معاف است. سخنی از رابین وود را با این مضمون که نظم اخلاقی شکست خورده در ایجاد اخلاق، خود ویران‌گر است را هم مثال می‌آورد و رابین وود را کاملاً محق می‌نامد. به باور من، ژیژک رابین هود را جا انداخته‌است چون او هم محق است! به هر حال، ژیژک آلن بدیو را هم احضار می‌کند تا او را در تشکیل کمون درون متنی‌اش یاری کند. بدیو معتقد است قدرت دولتی نماینده‌ی منافع هواداران خود است و وجه وقیح پیامش به دیگران و به‌ویژه محرومان این است که آگاه باشید که من می‌توانم شما را نابود کنم. در مقابل، خشم الهیِ محرومان، این صدای وقیح را پاسخ می‌گوید و «این مازاد قدرت را نشانه می‌رود تا نابود کند.» خلاصه این که ادعا این است که آریستد دارد مازاد نابود می کند و تذکری هم در مورد عادت خشونت انقلابی که معلوم نیست پس از پیروزی انقلاب کجا می‌خواهد سر برآورد داده نمی‌شود. مبصر اخلاق ما، نام آریستد را در طرف خوب‌ها می‌نویسد!

در بند ششم، ژیژک دوگانه‌ای را مطرح می‌کند: «یا برای قدرت حکومتی (که ما را شبیه چیزی می سازد که با آن در نبردیم) مبارزه کن و یا برای مقاومتی با حفظ فاصله از حکومت، عقب بنشین.» و آنگاه سخنی از لنین را برای واسازی این دوتایی می‌آورد که «هدف خشونت انقلابی آن نیست که قدرت دولتی را تسخیر کند، بلکه آن است که این قدرت را دگرگون سازد و کارکردهایش و نیز ارتباطش با بنیادهایش و غیره را به طور رادیکال تغییر دهد.» از این که تغییرات لنینی چه بود و چه فرجامی یافت می‌گذریم چون فیلسوف ما حرف‌های مهم‌تری هم دارد: «مؤلفه‌ی کلیدی، دیکتاتوری پرولتاریا است... آنچه به طبقه‌ی کارگر عاملیت می‌بخشد... ناتوانی طبقه ی کارگر در سازماندهی خود به مثابه طبقه‌ی حاکم است که چنین ماموریتی را به این طبقه واگذار می کند.» بنابراین «ما تنها زمانی به طور موثر با "دیکتاتوری پرولتاریا" مواجه خواهیم بود که خود دولت به طور بنیادی دگرگون شده باشد و [تحقق] این [امر] باتکیه بر اشکال جدیدی از مشارکت مردمی خواهد بود.» اکنون جایی است که حفره‌های طرح کمونیستی باید با روانکاوی لکانی پر شود. تغییر روانکاوانه در فرد با پدیده‌ی انتقال روی می‌دهد، عامل انتقال، عاملی بیرونی یعنی روانکاو است. «به راه افتادن اشتیاق به یک جنبش، رهبر لازم است، تا موجب تغییر رادیکال در جایگاه سوژگی پیروانش گردد، تا هویت آنها را دستخوش "قلب ماهیت" کند...

پرسش نهایی قدرت آن نیست که "آیا این دموکراتیک هست یا نه" بلکه [باید پرسید:] خصلت ویژه (مضمون اجتماعیِ ) "مازاد اقتدارگرایانه"ای که به قدرت حاکم مربوط می شود چییست؛ مستقل از خصلت دموکراتیک یا غیردموکراتیک آن. در این سطح است که مفهوم "دیکتاتوری پرولتاریا" عمل می کند: [مفهومی که] در آن "مازاد اقتدارگرایانه"ی قدرت در سمت "سهم بی سهمان" جای دارد، نه در سمت نظم سلسله مراتبی اجتماعی.»

به باور ژیژک، با ادعای این که همه چیز در خدمت همه‌ی مردم است و همه‌ی مردم در خدمت همه‌ی مردم اند دولتی به نمایندگی از مردم تشکیل می‌شود که همچون مازاد خدمت‌رسانی در دموکراسی لیبرال است. دیکتاتوری پرولتاریا حضور همه‌ی مردم در قدرت است و بی‌نیاز از نمایندگانی می‌گردد. حال، با این همه داستان سرایی و تمثیل‌های پیچیده، مثالی که بتواند چنین رهبر روانکار مانند و چنین حکومت بی‌مازادی را نشان دهد کجاست؟ ژیژک فقط لازم است همچون زبل‌خان دست خود را دراز کند تا او را به شما نشان دهد: «می‌توان چنین استدلال کرد که چاوز یا مورالس در جهت آنچه که می تواند شکل امروزی "دیکتاتوری پرولتاریا" باشد، حرکت می‌کنند.» و البته از چنین استدلالی، جز چنین نتیجه‌ای هم انتظار نباید داشت!

کار پایان نیافته است. ژیژک پای لوکزامبورگ را هم وسط می‌کشد: «دیکتاتوری در بردارنده‌ی راهی است که در آن دموکراسی مورد استفاده قرار می‌گیرد، نه لغو آن.» تا ثابت کند رأی‌گیری چاوز و دوستان، نه برای دوری جستن از دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه برای مشخص شدن ریشه‌های طبقاتی پرولتاریای قلب ماهیت یافته توسط آن‌هاست. به بیان دیگر، دموکراسی شیوه‌ای از دیکتاتوری پرولتاریا برای رفقای شوخ‌طبع ما است! «چپ هایی که از مجرای انتخابات به قدرت رسیدند در جهت "تغییر قوانین" حرکت می کنند تا نه تنها مکانیزم های انتخاباتی و حکومتی را تغییر دهند، بلکه کل منطق فضای سیاسی را (با تکیه بر قدرت جنبش‌های به حرکت در آمده و با القای اشکال متفاوت خودسازمان یابی و غیره) دگرگون سازند. آنها برای آنکه هژمونی پایه های خود را محفوظ بدارند توسط دریافت صحیح شان از "پایه‌ی طبقاتیِ" قالب دموکراتیک هدایت می شوند.»

...

استدلال‌هایی در توجیه دیکتاتوری پرولتاریا به جای دموکراسی، با توجه به سرمایه‌زدگی و بازاری‌شدن آن، خیلی آشنا هستند. در دنیای روشنفکری البته این موارد بسیار بوده‌اند. مانند سیمون دوبوار و سارتر که روزنامه‌های هوادار استالین را فروخته‌اند. بازسازی الگوی رهایی در روانکاوی هم راهی برای ابراز احساسات نوستالژیک کمونیستی است. این کلان الگو، با تمام تفاوت هایش، خط سیر مشخصی دارد. همواره رهبری هست که می خواهد ملت را به سطح بالاتری برساند تا به آرمان فرجامین خود که رهایی از ستم طبقاتی است برسد. الگوهای مشابهی هم هستند که مانند همین اند اما به جای رهایی از ستم طبقاتی را رهایی های دیگر جایگزین می کنند. به باور من، رساندن عاملیت به این سطح پیامبرگونه، بازگشت از مفهوم فردگرایی مدرن به دوران پیشین است و ساختن چنین الگوهایی را در انواعی از پسامدرنیسم یا بنیادگرایی می‌توان دید. در ایران، دکتر علی شریعتی، الگوی امامت را تربیت مردم برای برقراری دموکراسی رأی‌ها به جای دموکراسی رأس‌ها می دانست. محمدرضا شاه پهلوی هم در یک مصاحبه گفته بود غربی‌ها به خاطر این سیستمی که دموکراسی می‌نامند به انواع مشکلات دچار شده اند در حالی که ما با سیستم سلطنتی آزادی واقعی مردم و بهره‌مندی همگانی آنان را در نظر داریم. نه این که عده‌ای کم به چنان ثروتی دست یابند که برای دولت تعیین تکلیف کنند و بقیه‌ی اقشار در سطح پایین باشند. حرکت ما مدرن است اما سیاست ما از غرب بهتر است چون ما راهنمای تنظیم جهت و نماد توافق ملی را حفظ کرده ایم که سلطنت است. ممکن است کسی سلطنت یا ولایت فقیه را ارتجاعی بداند، تجربه‌ی رهایی‎بخشی جنبش دانشجویی یا نخبگان یا حزب پیشرو و مانند آن‌ها را شکست خورده بداند چنان که روشنفکری غربی آن‌ها را به تجربه ناکارامد دیده‌است اما ممکن است هنوز دلبسته‌ی کهن‌الگوی لنینی و بازسازی آن در روانکاوی باشد. شاید ژیژک مازاد روشنفکری غربی باشد. او بنیادگرا نیست و با بنیان‌های نظری مدرن سخن می‌گوید اما در این بنیان‌ها، به دنبال شکاف‎هایی است که احساسات لنینیستی خود را جای دهد. ضلع پست‌مدرن اندیشه‌ی او این است. نتایج دلسرد کننده‌ی عقلانیت مدرن را نمی‌پسندد و برون‌ریزی عقلانیت سرمایه‎زده‌ی جهان امروز را حتی اگر در ونزوئلا باشد، می‌پرستد و نظریه‎پردازی می‌کند!

نظرات 3 + ارسال نظر
علی دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 20:41

به‌راستی چگونه می‌توان با تمثیلی از روان‌کاوی فرد توسط روانکاو برای نشان دادن رابطه‌ی رهبر و کارگران، چاوز را نماینده‌ی حکومتی گزیده‌تر از دموکراسی دانست؟ کدام پایه‌ی عقلانی در بحث حاضر، مشاهده می‌شود؟ رؤیاپردازی را چگونه می‌توان با ایجاد شعار ایجاد عاملیت سوژه گره‌ زد؟

بله
ریختن تعصب کمونیستی در قالب طرحی روانکاوانه برای توجیه دیکتاتوری را تنها از جهت ایجاد روایتی با معیار چندگانه در مقابل درک تنها عقلانی واقعیت، می‌توان پسامدرن دانست وگرنه از نظر بازگشت به کهن‌الگوی رهایی‌بخش دیکتاتوری پرولتاریا و به خدمت گرفتن ابزارهای نظری مدرن، ژیژک مدرن است آن هم به فاجعه‌آمیزترین صورتش. همان صورتی که بنیادگرایی مدرن نامیده‌اند. در خدمت گرفتن ابزار نظری مدرن اما آمیختن آن‌ها با تمثیل‌ و تشبیه به جای تبیین و تحلیل، برای عقلانی و بدیهی جلوه دادن الگویی که نه مثال عملی دارد نه قابلیت تکرار. پیش از این هم مواردی از این دست بسیار بوده‌اند. سارتر و سیمون دوبوار روزنامه‌های استالینیستی را تبلیغ می کردند و می‌فروختند اما زندان‌های گولاک نصیب مردمان بخت‌برگشته‌ی اتحاد جماهیر شوروی می‌شد.

مرد عامی سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 21:46

اندیشمندایی که تو دنیای پیشرفته، با مفاهیم امروزی بازی می‌کنن، نمی‌تونن درک درستی از واقعیت زندگی تو دیکتاتوری‌ها و حاکمیت ایدئولوژی‌های اقتدارگرا داشته باشن. اونا معنای ساده‌ی رفاه زندگی رو فراموش کردن چون مث نفس واسشون عادی شده. راحت از لنین و دیکتاتوری پرولتاریا فکت میارن که مشکلات دموکراسی لیبرال رو با اونا برطرف کنن. این حماقته دیگه!

روزبه افراسیابی چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 14:20

چرا پست مدرن؟ این بنیادگرایی است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد